دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مىزد سيل مردم، مثل دريا در غدير
تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار
محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدير
كاروان آرام و بى تشويش لنگر مىگرفت
تا بگيرد كاروان سالارشان جا در غدير
گردها خوابيد كم كم، كاروان خاموش شد
تا پيمبر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!
تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت
و سكوتى، تا كند آن مرد لب وا در غدير
مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق
جستجو مىكرد محبوبش على را در غدير
پس به مردان عرب فرمود: بعد از من على است
هر كه من مولاى اويم اوست مولا در غدير
گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود
خوانده مىشد انتهاى قصه ما در غدير
در شكوه كاروان آن روز با آهنگ زنگ
بى گمان بارى رقم مىخورد فردا در غدير
اى فراموشان باطل! سر به پايين افكنيد!
چون پيمبر دست حق را برد بالا در غدير
حيف! اما كاروان منزل به منزل مىگذشت
كاروان مىرفت و حق مىماند تنها در غدير!
- دوشنبه
- 1
- آذر
- 1389
- ساعت
- 11:39
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه