روزگاری دلم پر از غم بود
هرچه میخواستم فراهم بود
داشتم باغ حیرتی سرشار
چشمم آیینهدار شبنم بود
هر خیالی به غیر خاطر دوست
در دلم مینشست، مُبهم بود
دل به سستی به دست غم دادم
رشته مهرِ دوست محکم بود
حیف شد در ترازوی کرَمش
بار سنگین جُرم من کم بود
اینکه ما را به توبه عادت داد
اولین اشتباهِ آدم بود
دادم آیینه را به دستِ دلم
خود شدم باعث شکستِ دلم
شعلهوارم، زبانه ای دارم
داغدارم، نشانه ای دارم
جان زهرا، به عشق توست اگر
نالهها را بهانه ای دارم
همنوا با ترنمِ دلِ خون
نینوایی ترانه ای دارم
بی تو گم در مسیر طوفانها
با تو اما کرانه ای دارم
میتوانی بپرسی از مهتاب
نالههای شبانه ای دارم
تا سحر با ستارههای صبور
قصه از تازیانه ای دارم
قصه از تازیانه ای که هنوز
بر تن عشق میخورد شب و روز
شاعر:ناصر فیض
- شنبه
- 9
- دی
- 1391
- ساعت
- 11:47
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه