فاطمه رفت و علی بیکس و تنها ماندست
در بشکسته و آتشزده ای جاماندست
فاطمه جان علی بود و چو شمعی میسوخت
آتشی در دل پروانة تنها ماندست
غنچه ها از رخ خود شبنم غم می بارند
باغ در فصل خزان با غم فردا ماندست
گربپرسی که مزارش زچه نامعلوم است
گویم آن گُل نه به گِل در همه دلها ماندست
روز کوچش زچه در دور زمان نا پیدا ست
چونکه تاریخ عزادار به زهرا ماندست
همه شب چشم شفق همچو فلق خونین است
وین نشانیست که از دیدة مولا ماندست
قدسیان غرق ملالند و جهان تیره زغم
شب نمودیست کزان ماتم عظما ماندست
فاطمه مثل گلی بود که پرپر می شد
اشک خونین دراین چشم تماشا ماندست
- چهارشنبه
- 2
- تیر
- 1400
- ساعت
- 11:30
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سید ناصر ولائی زنجانی
ارسال دیدگاه