• شنبه 3 آذر 03

حاج نادر بابایی

عشق ... -(عشق را گفتم چه خوانم من تو را)

291

عشق را گفتم چه خوانم من ترا
گفت رو رو بَس گران است اِدعا

گفتم آخر چیستی ای مُختَفی
گفت این نکته تو میخواهی چرا

گفتم عمری سوز و سازم بوده ای
گفت خامی بَس که نشناسی مرا

گفتمش پرسم زکه احوال تو
جستجو گفت از ضَمیر خود نما

من میان عقل و نفس هَرکَسم
هر دو باهم مُدَّعی در مُدَّعا

زین سبب بانکی به نفس خود زدم
آنچه دانی گو زعشق ای آشنا

خنده ای ازشیطنت سر داد وگفت
عشق یعنی لذّت مُلک فَنا

عشق یعنی آفریدن فتنه ها
عشق یعنی زور و زَر کِذب و زِنا

عشق یعنی بردهء شیطان شدن
دیدن رقص زنان  دلرُبا

عشق یعنی جام می با ملک ری
شب سحر کردن به مستی درخطا 

عشق یعنی خودپرستی در عمل
فِسق را پنهان نمودن با ریا

تا شنیدم این سخن گفتم خموش
عشق اگر این است و صد لعنت وِرا

عقل را گفتم چه دیدی عشق را 
گو بدانم تا که میدانی چه ها

آهی از حسرت کشید وگفت عشق
این مبارک  کلمه را جانها فدا

عشق یعنی هر محبّت را بنا
عشق یعنی مرکز مِهر و وَفا

عشق یعنی بیخود ازهرخود شدن
از من و مَنها همه گشتن رها

عشق یعنی قطره ای دریا شدن
عشق یعنی واژه ای بی انتها

عشق عاشق را زند بانک صَلا
کوی معشوق آید و بیند بلا

عشق را کوی بلاها خوانده اند
عاشق امّا از بلا هَم شد رضا

عشق عاشق را کُشد تا جان دهد
جان دهد وآنگه کند دردش دوا

عشق یعنی دل بریدن از فنا
عشق یعنی خود فَنایی در بقا

عشق یعنی واصل جانان شدن
عشق یعنی ساحِت قُدس خدا

مُلک ری مُلک هوسها بود وبَس
عشق یعنی مُلک جانها ،کربلا

عشق معراجی زمقتل تا بعَرش
کی چنین معراج کرده مصطفا

عشق یعنی ذکر یارَبُّ العَظیم
در میان خاک و خون کردن دعا

عشق چون در کربلا حیران شده 
گفته زآنرو یا ذَبیحاً مِن قَفا

 این سخن بشنیدم از عقل سَلیم
باز ماندم زِین همه قال و بَلی

من کجا و عشق یارب کن مَدد
کن به عین و شین و قافم مُبتلا

جز سرای عشق(نادر) این بدان
هر سرایی میشود ویرانسرا

  • شنبه
  • 12
  • تیر
  • 1400
  • ساعت
  • 17:14
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران