هر که را باشد حسین فاطمه مولای او
می شود غفران نصیب شوکت فردای او
رشک اهل نور باشد مسند و مأوای او
بسته ای گر دل به تار موی شاهِ کربلا
شادمان باش و شنو یک بهجت افزا ماجرا
اول ماه محرم بوده دهها سال پیش
دوستداران حسین دور از غم دنیای خویش
آب نوشین را همه در کام خود بنموده نیش
طبق آداب و رسوم سالهای مامضی'
محفل سوگ حسین بن علی کرده بپا
یک جوانی بوده با نام (رسول دادخواه)
بچّه ی تبریز اما غرق دریای گناه
بی سر و سامان غفلت ها اسیر اشتباه
یک درشت اندام شخصی عاشق پیمانه بود
شهره بر نام رسولِ تُرک یا دیوانه بود
در حریم بستر بازار تهران خانه داشت
الفتی دیرینه با جام می و میخانه داشت
همدم نابخردان کردار بی شرمانه داشت
چونکه در اذهان مردم مایه ی آزار بود
زان سبب اهل طریقت زان جوان بیزار بود
با تمام این تفاسیر و همه کردار زشت
خانه ی دل را محرّم ها نمودی چون بهشت
مثل آن راهب که دیرش کرد بر مُولا کِنِشت
اول عنوان شد محرّم کرده بود از نو حلول
چون عزاداران سیه پوشیده رفت هیئت رسول
هیئتی ها از ورود آن جوان بد سگال
شد پریشان خاطر و آزرده دل آشفته حال
بین یک عدّه مؤثر دیده شد شور مقال
این چنین تصمیم شد از بحث گردانندگان
یک نفر خواهد ز هیئت عذر او را زآن میان
لاجرم از تعزیه داران عزیزی جان فدا
گفت بیرون شو رسول فوراً از این ماتمسرا
میگساران را چه اُلفت با حسینِ مرتضی
رو جواز قابلیت گیر از دخت رسول
تا قبول افتد دعایت پیش اولاد بتول
عاشق شوریده دل با سینه ی سوزان و تفت
بی کلام اما شکسته دل برون شد زود رفت
هضم آن صحنه ثقیل آمد بر آن اندام شفت
از خدا توفیق کسب فیض عاشورائیان
می نمود و اشک حسرت می شد از چشمان روان
خانه خلوت بود چون بر خود ندامتگاه کرد
نور حق آن منکسر دل را اقامتگاه کرد
اشک ریزان ذکر یا غفار یا اللّه کرد
تیر آه مرد حق از طارم مینا گذشت
در دل بشکسته رحم و رحمت رحمان نشست
هیئتی ها هم پس از اتمام شور تعزیت
بر بیوت خویش بنمودند رجعت با نعت
لیک آنانکه رسول تُرک را بی معذرت
با شماتت رانده بودند از درِ دارالشّفا
بی خبر بودند از مهر امام مقتدا
لیل ظلمانی گذشت آنشب خلاصه شد سحر
خادم هیئت ز خواب شب چنان آسیمه سر
ناگهان بیدار شد مضطرّ با چشمانِ تر
بهر دیدار رسول از منزل خود شد برون
رفت پیدا کرد او را با نثار اشک خون
بر سر درب سرای حاج رسول دادخواه
پیرمرد هیئتی ایستاد در زد در پگاه
ناگهان بیرون ز منزل شد یکی با اشک و آه
چشم خادم تا به چشمان رسول افتاد گفت
مژدگانی ده که مولایت تو را آزاده گفت
دوش دیدم من رسول جان فاش در هنگام خواب
کربلا بود و حسین خونین همراه صحاب
در میان خیمه ای بنشسته پور بوتراب
جان نثارانش کنار آن امام کم سپاه
یک نگهبان دارد اما خیمه از کلب سیاه
قصد دیدار حسین کردم به صد شوق وصال
سرمه ی چشمان کنم خاک قدومش بی مجال
سدّ راهم شد سگ حارس شدم غرق ملال
هر چه کوشیدم که از چنگال او گردم رها
کوششم شد بی ثمر الغوث می گفتم آقا
من در آن بحبوحه حیران بودم از این ماجرا
لحظه ای جلب توجّه کرد آن حیوان مرا
خوب در شکل و نمای آن شدم محو از قضا
صحنه ای بر من هویدا شد ز گفتن عاجزم
صورتش عین تو گر گویم به قرآن جایزم
من چه سان گویم سر و صورت رسول تُرک بود
از بدن اما همان حیوان پشمالو نمود
گوئیا یک روح پنهان بود در اثنان وجود
آن تو بودی واقعاً پاسدار جان شاه دین
این گزافه نیست باور کن رسول جان حسین
تا رسول این صحبت از آن مرد با ایمان شنید
اشک ذوق از وجد بی حد شد به چشمانش پدید
بیخود از خود شد چنان گریان و گه خندان دوید
ضجّه زد مردم دگر من مرد رُسوا نیستم
کلب دربار حسینم خوار ادنا نیستم
شاه شاهان انتخابم کرده بر خود پاسدار
من بر این شایستگی دارم همیشه افتخار
گردنم افکنده قلّاده ولیّ کردگار
گر مرا حوران به جنّت خواند رورو می کنم
بر در فرزند زهرا فاش عوعو می کنم
عهد بستم با حسین فاطمه تا زنده ام
بسته ی حبل المتین عشق آن ارزنده ام
شکر داور می کنم جوینده ی یابنده ام
رفت غسل توبه کرد و مؤمن دیندار شد
تا دم رحلت حسین گفت و حسین کردار شد
طایر بخت رسول تُرک سر تا پا خطا
بر سریر سلطنت بنشست از مشی قضا
شد یکی از دوستداران حسین باوفا
شهره ی اهل طریقت عاشق مشهور شد
پرده ی ظلمت درید از دل سراپا نور شد
این حسین آیا چه کرده عالمی خواهان اوست
دردمندان را دوا باشد اگر درمان اوست
در قیامت هم خلایق دست بر دامان اوست
این حسین از خون کفن پوشیده در راه خدا
دوستانش تا رها گردد ز دوزخ در جزا
این حسین بود آنکه اول کرد بر میدان روان
شاهزاده اکبرش را پیش چشم خواهران
مادرش بنشسته بود اندر خیم دل ناگران
دست بر درگاه حق مادر دعایش می نمود
بر دم شمشیرها بابا رهایش می نمود
آه و واویلا سکینه می نمود از پشت سر
بر کجا قصد سفر داری برادر بی خبر
جان خواهر اکبرم بنما از این هجرت حذر
گر تو را پیش آمدی آید ز دشمن ناگوار
خواهرت تا عمر دارد می شود اندوهبار
این حسین یک عاشقی هم داشت فخرالنّاس بود
ساقی لب تشنگان کان ادب عبّاس بود
مهربان ایثارگر محبوب با احساس بود
خود بخون غلطیده صوت العطش را می شنید
از خجالت سوی نخلستان خودش را می کشید
اندر آن بحبوحه که در خون خود غلطیده بود
آمده گویا رقیّه در کنارش دیده بود
شبنم خجلت ز خون بر گلعذارش چیده بود
ای اجل می گفت کی زین غم نجاتم می دهی
مژده ی شهد شهادت با مماتم می دهی
چشم بر راهند آخر دختران تشنه لب
سینه ها آتش گرفته از عطش در تاب و تب
دمبدم گویند عمو جانها فدایت ای عجب
سوسن و یاس و شقایق سوختند از بهر آب
گر بدست آورده ای جان حسینت کن شتاب
جام در دستش رقیّه انتظارت می کشد
روی خاک خیمه شکل گلعذارت می کشد
یک علم یک مشک دو چشم خمارت می کشد
شیهه ی اسبان که می آید هراسان می شود
گوید الان مشکل اصغر هم آسان می شود
یا حسین من از رسول تُرک کمتر نیستم
سالها باشد که با عشق تو چون او زیستم
من نمی دانم کی ام اما تو دانی کیستم
جان زهرا مادرت رسوای دورانم مکن
بر "صفا" نصرت بده محروم احسانم مکن
- دوشنبه
- 4
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج ناصر تبسمی اردبیلی
ارسال دیدگاه