اضطرابی بردلم از بهر آب افتاده بود
آتشی بر جانم از آن التهاب افتاده بود
دست بردم تا بنوشم جرعه ای از تشنگی
کاسه را دیدم که آبش بر عِتاب افتاده بود *
من سوالی کردم از پیر خرد گفتم چرا؟
آب اندر کاسه ام در انقلاب افتاده بود
اشک بر چشمش نشست و پاسخم داد این چنین
چونکه طفلی بهر آن در پیچ و تاب افتاده بود
گفت روزی بود دشتی بود طفلی تشنه بود
آب هم بودی ولکن چون سراب افتاده بود
افتابی بود مهتابی به آن صحرای غم
آفتابی هم به روی آفتاب افتاده بود
آن یکی رخ مینمود اندر سما بر کائنات
این یکی «ماهی» به پیشش در تراب افتاده بود
آن دگر تنها به کار و سیر خود مشغول بود
این به فکر «صد ستاره در نقاب» افتاده بود
آن طلوع در صبح میکرد و غروب اندر مسا
صد غروب اندر طلوعِ اینجناب افتاده بود
دشت غم بود و سپاه کرکسان بدسرشت
بهر غارت در چمن صدها غُراب افتاده بود*
آفتاب دشت غم تنها میان قتلگاه
بهر امت در دعای مستجاب افتاده بود
ناگهان سر داده آیا هست یاری «مِنْ مُعین»
سنگ گویا بر دل اهل کتاب افتاده بود
«لاٰ»شنید از آن سپاه و این صدا آمد به گوش
طفل شش ماهه به مَخْیَمْ در شتاب افتاده بود
با دلی آکنده از غم راه خیمه سر گرفت
دید مادر را که با چشم پر آب افتاده بود
طفل را در بر گرفت و کرد در میدان طلوع
گفت این عطشان به مَخْیَم در عذاب افتاده بود
جرعه ای آبش دهید و رحم بر طفلم کنید
زین سخن گویی به لشگر، انتخاب افتاده بود
گفت ابن سعد «اَیَن َالْحَرمَله»طوفان کند
لرزه بر لشگر از آن قهر وخطاب افتاده بود
ناگهان تیرقضا از دست وی پرتاب شد
طفل را دیدم که از خون در خضاب افتاده بود
چون اجل یک جرعه را بر طفل معصومش نداد
زآن سبب موجی درون قاب آب افتاده بود
«صادقی» هر جرعه نوشیدی به یاد طفل باش
یا ننوش آن را، که از چشم رباب افتاده بود
* ماهی. : یک قمری . یک ماهی
مخیم : خیمه گاه
خضاب : سر و صورت خون آلود
عتاب : سرزنش
غراب : کلاغ
- پنج شنبه
- 7
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 11:15
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمدرضا صادقی
ارسال دیدگاه