زهر..آخر راحتم کرد از جفای کربلا..
شاهد عینی شدم در ماجرای کربلا..
پنجمین خورشیدِ تابانم که می سوزم ز غم
زندگی کردم همیشه همیشه پا به پای کربلا
سالها رزقم شده عجز و انابه چون پدر
کاش می شد جان دهم در روضه های کربلا
همسفر بودم به سنِ کودکی با کاروان
صحنه هایی دیده ام در جای جای کربلا
تشنگی را لمس کردم در غروبِ عاطفه
مُردم و زنده شدم در قهقرای کربلا
دیده ام خیلی خجالت می کِشد بانو رباب
شیرخواره شد ..نوا و های های کربلا..
روزِ دهم پشتِ عمّه زینبم را خم نمود
خم شده قدِ کمانش در منای کربلا
بر سرِ نیزه زدند راسِ حسین ابن علی
وای از کعبِ نی و از نیزه های کربلا..
غارت و یغما شروع شد آل عصمت را زدند
رنگِ نیلوفر گرفتند بچّه های کربلا..
دستهامان بسته شد با ریسمانِ متصّل
وَ اسارت شد نصیبِ لاله های کربلا..
عمّه ام مجروح شد از ضربه های بی هوا
مطمئنم شد فقط خیرالنسای کربلا
کوفه و شامات رفتیم و نفس از ما گرفت
ما بلا دیدیم ...از بعدِ بلای کربلا ..
بسته ام بارِ سفر را باز می گویم حسین
از سرم هرگز نرفته چون هوای کربلا
- پنج شنبه
- 14
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 12:23
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه