روی این شنهای تفتیده که عریان مانده ای
تا دمِ مرگت یقین دارم که عطشان مانده ای
مصحفِ زینب!،چرا شیرازه ات پاشیده شد
از چه رو مانندِ پاره پاره قرآن مانده ای
پیرهنت را برده اند ماندم چگونه.. ای عزیز
بی کفن بر روی خاکِ گرم و سوزان مانده ای
بر تنت ردّ ِ هلال افتاده اینها مالِ چیست؟
نکند در زیرِ سُمّ های ستوران مانده ای
نعل ها چون آسیایی خُرد کردند سینه ات
این چنین پاشیده ازهم در بیابان مانده ای
خوب خوابیدی به روی خاکها..پاشو حسین
حیف از تو زیرِ سنگ و نیزه پنهان مانده ای
در کنارِ پیکرت بدجور می خوردم کتک
بر روی نیزه مرا دیدی پریشان مانده ای
- جمعه
- 15
- مرداد
- 1400
- ساعت
- 18:14
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه