چشمان تو غرق خون و لبها پر آه
آتش به دلت شراره میزد ناگاه
هر قطره ی خون روی لب تو میگفت:
«لا یوم کیومک أباعبدالله»
***
از آن همه بیکسی سخن میگویند
از شعله ی آه و سوختن میگویند
بالای سرت زینب و عباس و حسین
بر سینه زنان حسن حسن میگویند
***
ای عشق! دلیل ها نمیفهمندت
ای رود! قلیل ها نمیفهمندت
والله معزّ الاولیائی آقا
هر چند ذلیل ها نمیفهمندت.
شاعر :یوسف رحیمی
- دوشنبه
- 11
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:39
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه