• دوشنبه 3 دی 03


حضرت رقیه(س) -( آغشته به خون کاش به دیدار نیاید)

1189


آغشته به خون کاش به دیدار نیاید
یا نیزه‌نشین بر سرِ بازار نیاید
در کنجِ خرابه همه گفتند: خدایا
ای کاش که دختر بغلی بار نیاید

بابای خوبم! کامِ تلخم را عسل کن
این بی‌قراری را به آرامش بدل کن
یک خواهش از تو دارم ای رأس بریده:
از روی نی پایین بیا من را بغل کن

بلبلِ خوش‌نوا شده خاموش
تک و تنها و مضطر و بیهوش
گریه می‌کرد و زیرِ لب می‌گفت:
پس چه شد قولِ بوسه و آغوش؟

تیره‌روزی شبیهِ شب دارم
من که "ام‌البکاء" لقب دارم
هم‌چنان بی‌قرار آغوشم
هم‌چنان بوسه‌ای طلب دارم

من اگرچه سه‌ساله‌ام، پیرم
دیگر از زنده‌بودنم سیرم
سخت دل‌تنگت ای پدر هستم
بغلم کن وگرنه می‌میرم

معنای این اندوهِ سنگین را بفهمید
بر دردهایش رمزِ تسکین را بفهمید
این روزها خیلی دلم تنگ رقیه‌ست
دختر بغل باید شود... این را بفهمید

به سینه درد و غم بسیار دارد
به روی چهره‌اش آثار دارد
برای جرعه‌ای آغوشِ بابا
چهل منزل فقط اصرار دارد

حدیثِ عشق را آغاز کن باز
پدرجان! دخترت را ناز کن باز
در این ویرانه خیلی گریه کردم
بیا آغوشِ خود را باز کن باز

روحی زلال و پاک چون آیینه دارم
داغی به قدرِ آسمان در سینه دارم
در انتظار بوسه‌ای بر روی ماهم
آغوش بگشا، حسرتی دیرینه دارم

از چشم، جای اشکِ ماتم، خون ببارم
من وارثِ اندوه و رنجی بی‌شمارم
روزی در آغوشِ پدر می‌آرمیدم
حالا به دامانِ بیابان سر گذارم

بی‌حرمتی در کوچه و بازار هم بود
تنها نه یک سیلی فقط، تکرار هم بود
وای از پریشانیِ رگ‌های بریده
آغوشِ آخر، آخرین دیدار هم بود

آن ظهرِ پر خوف و خطر یادم نرفته
آن نیزه‌دار خیره‌سر یادم نرفته
هرچند روی خارِ صحرا جان سپردم
نرمیِ آغوش پدر یادم نرفته

طفلک تمامِ هستی اش تاراج باشد
سینه سپر، سیلی خورِ امواج باشد
روزی نیاید کاش بابا روی نیزه،
دختر به آغوشِ پدر محتاج باشد

جای کبودی را به بابایش نشان داد
شرحی غم‌انگیز از جفای ساربان داد
افتاد سر در دامنِ طفلِ سه‌ساله
در التماسِ لحظه‌ای آغوش جان داد

پدر! بر تنم جای سیلی به‌جاست
بغل کن مرا، ورنه جانم فداست
برای کنیزی مرا می‌برند
بر این "ناروا" گر بمیرم، "رواست"

درمانِ من و دوای من باشد و بس
سوزِ دلِ بینوای من باشد و بس
ای شمر! بلند شو از آن جای بلند
آغوشِ پدر برای من باشد و بس

در خواب دیدم وعده ای داد و عمل کرد
با بوسه‌ای شیرین، دهانم را عسل کرد
اصلا اسیرِ دستِ نامردان نبودم
بابا خودش آمد مرا محکم بغل کرد

پایان شب‌های سیاه و تارم آمد
بابا: یگانه مونس و غم‌خوارم آمد
ای کاش من را سخت در آغوش گیرد
شاید دوباره خنده بر رخسارم آمد

تا آخرِ عمرم سیه‌پوشِ تو هستم
عالَم بداند من بلانوشِ تو هستم
تو روی نِی هستی و من هم در خیالم
بابا! فقط سرگرمِ آغوشِ تو هستم

حالی پریشان دارم و بشکسته بالی،
با من بگو کِی می‌رسد روزِ وصالی
در خواب دیدم: گرمِ آغوشِ تو هستم
من راضی‌ام، حتی به آغوشِ خیالی

  • پنج شنبه
  • 21
  • مرداد
  • 1400
  • ساعت
  • 13:46
  • نوشته شده توسط
  • محدثه محمدی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران