در وداعِ واپسین ، آن شاهِ دین
شد سرِ بالینِ «زینالعابدین»
دید آن آتش به جان ، افروخته
نیمهجانی دارد از تب ، سوخته
آنچنان از آتشِ تب ، پُرلَهیب
خشک از آن دریایِ دل ، آبِ شکیب
مِهر فرزندی پدر را جوش کرد
همچو جان فرزند در آغوش کرد
غمزده دل ، دردمند از حالِ او
پرسشی فرمود از احوالِ او
بوسه ای زد بر عذارِ زردِ او
بوسه ای بس گرم ز آهِ سردِ او
گفت کای آرام جان ! نورِ بصر!
حال تو چون است؟ بر گو با پدر
گفت: بابا ! بوده باشم در چه حال
بازگویم شُکرِ حیّ ذوالجلال
بندهی فرمانبرم ، فرمان از اوست
دردمندم ، درد از او، درمان از اوست
گفت: برگو با من، ای بابِ عزیز!
ز آخر کار خود و اهلِ ستیز؟
گفت: جانا ! این گروهِ پستِ پست
رشتۀ پیمانِ عهد ما گسست
زان همه پندم گروه بی تمیز
باز ناگردیده از راهِ ستیز
تیغ نامردی هزاران آختند
بر گروهِ رادمردان تاختند
آتشِ جنگ و جدل افروختند
خرمنِ صلح و صفا را سوختند
لاجَرَم ، جمعی ز هر سو کشته شد
رادمردانی به خون ، آغشته شد
همرهان بارِ سفر بستند باز
سرخوش از این معرکه، رستند باز
زان همه یاران به دشتِ کارزار
پیکرِ صد چاک مانده یادگار
این منم وامانده دور از کاروان
پای بندِ رفتن سر در سِنان
آمدم کز رفتنم باشی خبر
هم وداع آخرین آید به سر
ساعتی ماندست از ایّامِ من
تا رسد ساعاتِ سیرِ شامِ من
بانوان را گفته ام بدرود من
با تو هم بدرود گویم زود من
شاه را تا قصّه بر اینجا رسید
خونِ دل از چشم شهزاده چکید
گفت با زینب، به چشم خونفشان
کِای تو از زهرای مرضیّه ، نشان!
وی ز داغِ لالهها ، دل داغدار!
بهرِ من تیغ و عصا اکنون ، بیار
خونفشان از دیدگان ، دختِ بتول
گفت: فرمانت پی اجرا ، قبول
لیک زین نکته مرا آگه نما
بر چه کاری آیدت تیغ و عصا؟
گفت: کف بر تیغ و تکیه بر عصا
رو کنم سوی جهادِ اشقیا
در مَصافِ عشق، تا کاری کنم
بابِ تنها مانده را یاری کنم
شه چو فرزندش در این تصمیم دید
جان و سر در محضرِ تقدیم دید،
گفت: جاناـ! کوری چشمِ رقیب
روز سختیها شکیب است و شکیب
هر که دشمن با شکیب انداخته
تا قیامت کارِ او را ساخته
دشمنی که از شکیب افتد به خاک
تا قیامت برنخیزد از مُغاک
مرد و مردانه گذر از روزگار
کارِ نامردان به نامردان گذار
مرد را گردون به زانو ناورد
مرد از غم ، خم به ابرو ناورد
مرد اگر گردون به کامِ خود ندید
کامِ دل آرد ز ناکامی پدید
باش تا این رنگرز، چرخِ نگون
از خم وارون ، چه رنگ آرد برون
بعد من ، ای حجّت پروردگار!
هیچ بیحجّت نمانَد ، روزگار
از جهانِ ابتلا اندیشه کن
در بلاها بردباری پیشه کن
آنچه میراثِ نبوّت زآن توست
انبیا را دست بر دامانِ توست
تا مگر از روی تو تابنده نور
مُصحَفِ و تورات و انجیل و زبور
ای ز تاب و تب، سراپا سوخته!
مُلکِ هستی بر وجودت دوخته!
گر تو هم خواهی یکی دامن به دست
دامنِ زینب ز هر دامن، بِه است
من که خود ، خورشیدِ چرخِ مذهبم
بعد از این در آسمانِ زینبم
تابم آنجایی که آنجا زینب است
خواه روزِ روشن و خواهی شب است
عهد و پیمانی که دارد با منش
دست امّید من است و دامنش
«ما یکی روحیم اندر دو بدن»
هر کجا من نیستم ، او هست ، من
دوش با وی بزم رازی داشتیم
رازهایی در میان بگْذاشتیم
رازهایی بس نهان اندر نهان
نامَد از فرطِ نهانی بر زبان
تا مبادا کس از آن بویی بَرَد
یا صبا یک نکته بر سویی بَرَد
دیده اندر دیدۀ هم دوختیم
خطّ سِیر یکدگر آموختیم
رازهایی که به کس ناگفتهام
از زبانِ زینبی بِشْنفتهام
این همه غوغای قتل و های هو
معرفی از جانفشانیهای او
وز شهیدان آن همه آوای دوست
در هوای نغمه های شورِ اوست
تا مگر از همّتِ والای او
مرغِ اقبالم پَرد بالای او
این همه خونریزی و جنگ و ستیز
وآن هزاران آخته شمشیرِ تیز
ای به روزِ تتگ دستی گنجِ من
وی به دستت دستمزدِ رنجِ من
رنجهای من که عالَم عالم است
رنجِ عصیانهای نسلِ آدم است
هر که دستی در گناهی داشته
اندر این لشکر سیاهی داشته
غوطهء مردم به دریای گناه
مادرِ این فتنه گشت و این سپاه
کین نه پیکارِ حسین است و یزید
جنگِ کفر و دین و پاک است و پلید
با شکستِ صوری امروزیَم
نیم گامی مانده بر پیروزیَم
هیچ دل ز اسرارِ ما آگاه نیست
اندرین ره هیچ کس را راه نیست
نیست کس را آگهی ز اسرارِ ما
یک جهان اسرار باشد کارِ ما
تا مبادا کس از آن بوئی بَرد
یا صبا یک نکته بر سوئی بَرد
گر خدا یاری در این گامم کند
شهدِ نصرتِ قتل در کامم کند
گفتنیها گفته شد بی کمّ و کاست
شه قد مردی به رفتن ، کرد راست
گفت: من رفتم ، خدا یارِ تو باد!
لطفِ حق ، یار و مددکارِ تو باد
گر سراغ من ، بگیری در جهان
در تنور خولیَم ، شب ، میهمان
میزبان ، نامهربانی سر کند
بسترم از خاک و خاکستر کند
ای تو از من یادگارِ روزگار
روزگاران از تو مانَد یادگار
شاید امشب ، بخت امدادی کند
مادرم زهرا ز من یادی کند
روزگارانی است او نادیده ام
طفلکی بودم که او را دیده ام
یادی از آن روزگارِ تیرهتر
تیرگی بر روشنایی ، چیرهتر
مردم از دریای رحمت روی تافت
سوی کانونِ شقاوت بر شتافت
عالَم از بیدادِ کین آکنده شد
مرتضی را پیرهن برکنده شد
نورِ حق را در خموشی خواستند
بر فرو بنْشانْدنش برخاستند
آتشی از دربِ ما افروختند
دودمانِ آل حیدر سوختند
هر چه شد بین در و دیوار شد
سینه ، زخمی ، مامَم از مسمار شد
آه از دم ، دربِ بسته باز شد
باز شد آن بسته ، بسته باز شد
کس اگر آن دربِ بسته ناگشود
کین گشودن جز پی بستن نبود
آید آن روز این درِ بسته فراز
کاید آن مهدی(عج) موعود از حجاز
مادرم فی الحال بی طیّ لِسان
گفت با من با نگاهی این بیان
این همه سرفتنه ها در پای تُست
از همین امروز عاشورای تُست
بازم از آن سوخته در گویمت
زان در و دیوار ، مادر گویمت
از فشارِ قوم تا در باز شد
مادرم را دردِ سقط آغاز شد
بین دیوار و درش پهلو شکست
تک نه محسن ، بلکه خود از دست رفت
ز آتش آن در شراری بَرجَهید
خشک و تر از ما به آتش برکشید
این شراره کس نپندارد خموش
جز که مهدی آید و سازد خموش
اینکه بینی این حرم ناسوخته
باش تا بینی سراپا سوخته
در میانِ دود و آتش ماندی اَر
دستِ استمداد بر زینب بِبَر
دارد آن دم ، لامکانِ مُستعان
در دل بشکستهء زینب مکان.
آن چنان آتش گرفت آن دودمان
دودِ وی آید هنوزم ز استخوان
از پسِ نوح و غمِ آن سرگذشت
موجِ این طوفانِ خون از سر گذشت
همّتی باید کزین گردابِ خون
برکِشم طوفان زده کشتی ، برون
ناخدا گر جامهء جان بردَرَد
آنگه این کشتی به ساحل ره بَرد
تا جهان بودست و باشد روزگار
شورِ عاشور است از من یادگار
نارسیده روزِ عاشورا به شام
می رسد کوچم به سر بر سوی شام
بعدِ من ای نورِ چشم ، ای جانِ من
جانِ تو ، وان جهد و این پیمانِ من
پشت اسبش بر نشست آن عرشجاه
رانْد مرکب ، تند ، سوی رزمگاه
از حرم آنسان به میدان تاختی
گو که اهل بیتِ خود نشناختی
فارغ از فکر و خیالِ زینبش
دستِ لطفی زد به یالِ مرکبش
گفت: ای ارض و سمایت زیر پا !
زیرِ پای لنگرِ ارض و سما
ذوالجناحا ! بال بگْشا و ببال
بال بگْشا سوی عرش ذوالجلال
تند رو تند و تیز از آهِ دل
تندتر از نالهء جانکاهِ دل
یومِ عاشوراست ، لیلِ داج نیست
بهتر از این دم ، دمِ معراج نیست
کاین نه میدان ستیز است و فریب
کوی عشّاق است و دلدار و حبیب
آنکه اندر هیچ جا پیدا نبود
بود اینجا و به جز اینجا نبود
(ذهنیا) آن بِه که شرح این مُحن
آید از «عمّان سامانی» سخن
کان غریقِ رحمت ، استادِ کلام
بس دُرِ ناسفته کرده در نظام
- شنبه
- 6
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 23:58
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه