• دوشنبه 3 دی 03


احوالات حضرت رقیه(س) خرابه شام -(بود در شهر شام از حسین دختری)

4438
23

بود در شَهر شام از حسین دختری 
آسیه فِطرتی، فاطِمه مَنظَری 
تالی مَریَمی، ثانی هاجَری 
عِفّت کردگار، عِصمت اَکبری 
لَب چو لَعلِ بدخش، رُخ عَقیق یَمن 

او سه ساله ولی عَقل چِلساله داشت 
با چِهل ساله عَقل روی چون لاله داشت 
هاله بُرده زِ رخ، رخ چو گل ژاله داشت 
لالهء روی او هَمچو مه هاله داشت 
ژاله آری نِکوست، بر گل نَسترَن 

شد رقیّه زِ باب نام دلجوی او 
نار طور کَلیم، آتش روی او 
همچو خیر اَلنساء، خِصلت و خوی او 
کس ندیده است چون چِشمِ جادوی او 
نَرگسی در ختا، آهویی دَر خُتن 

گرچه اَندر نَظر طفل بود و صَغیر 
گر چه می آمدی از لَبش بوی شیر 
لیک چون وی نَدید چِشم گردون پیر 
دختری با کمال، اَختَری بی نَظیر 
شُوخ و شیرین کلام، خوب و نیکو سُخن 

از نجُوم زمین تا نجُوم سَما 
دید در حجر او تَربیت ماسوی 
قرّه اَلعین شاه، نور چِشم هُدا 
هم زِ اَمرَش روان، هم زِ حُکمش بپا 
عَزم گردون پیر نَظم دَهر کُهن 

بر عموها مُدام زینتِ دُوش بود 
عمّه ها را تَمام زیب آغوش بود 
خواهَران را لَبش چِشمه نوش بود 
خُردیش را خِرد حَلقه در گوش بود 
از ظُهور ذکا، وز وفُورِ فِتن 

بَس که نَشو و نما با پدر کرده بود 
روی دامان او، ناز پَرورده بود 
بابَش اَندَر سفر هَمره آورده بود 
پیش گفتارِ او، بَنده پَرورده بود 
از ازَل شِیخ و شاب تا اَبَد مَرد و زَن 

دیده در کودکی، سَرد و گرم جَهان 
خورده بر ماه رُخ سیلی ناکَسان 
کِتف و گُرده هَدف، بر سِنان سِنان 
در خرابه چو گنج ساخته آشیان 
یا چو یَعقوب در کُنج بِیت الحَزن 

از یَتیمی فَلک کار او ساخته 
رَنگ و رُخساره را از عَطش باخته 
از فراق پِدر گَشته چون فاخته 
بانگ کوکوی او، شُورش اَنداخته 
در زمین و زمان از بَلا و مُحن 

داغ تَبخاله را پای وی پایدار 
طُوق در گردنَش از رَسن اُستوار 
وز طَپانچه بُدَش اَرغوانی عُذار 
گریه طوفان نُوح، ناله صوت هزار 
نه قرارش بجان، نِی توانَش به تَن 

در خرابه سِکون ساخته در کرب 
شور اَیْنَ أبی؟ کار او روز و شب 
شامگاهان به رَنج، روزها در تَعب 
ای عجب ای سِپهر از تو ثمّ العجَب 
تا کجا دون نواز شَرمی از خویشتن 

قّدری اِنصاف کن آخر ای هرزه گرد 
عِترت مُصطفی این قّدر داغ و درد 
شد زنانْشان اَسیر یا که شد کشته مرد 
آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد 
تا که شد مُبتلا اینقدر در فتن 

در خرابه شَبی خُفته و خواب دید 
آفتابی به خواب رَفت و مَهتاب دید 
آنچه از بَهر وی بود و نایاب دید 
یعنی اَندر به خواب طَلعت باب دید 
جای در شاخ سَرو کرده بَرگ سَمن 

شاهزاده به شَه مدّتی راز داشت 
با پدر او به هر راه دَم ساز داشت 
ناگهانش زِ خواب، بَخت بَد باز داشت 
آن زمان با غَمش چَرخ دَمساز داشت 
گشت بیدار و ماند شِکوه اش در دَهن
 
در سراغ پدر کرد آن مُستمند 
باز چون عَندلیب آه و اَفغانِ بُلند 
عَرش را همچو فرش در تَزلزل فِکند 
ساخت چُون نِی بلند ناله از بَندبَند 
جامهء جان زِ نو چاک زَد در بَدن 

زد در آن شَب به شام بَرق آهش عَلم 
سُوخت بر حال خویش جان اَهل حَرم 
باز اَهل حَرم ریخت از غَم به هم 
گشته هر یک زِ هم چاره جو بَهر غَم 
اُمّ کلثوم را زِینب مُمتحن 

ناله وِی رَسید چون به گوش یَزید 
کرد بَهرش روان رأس شاه شهید 
آن یَتیم غَریب چون سر شاه دید 
زَد به سَر دست غم وز دل آهی کِشید 
همچو (صامت) پَرید مرغ روحش زِ تن

  • چهارشنبه
  • 10
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 15:16
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران