یار سفر کردهی من از سفر آمده
خرابه را زینت کنم که پدر آمده
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
تو کعبه ای و من نماز آورم سوی تو
با اشک خود شویم غبار از گل روی تو
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
قدم قدم به زخم دل نمکم می زدند
پدر پدر می گفتم و کتکم می زدند
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
جان پدر کبودی صورتم را ببین
شبیه مادرت شدم، قامتم را ببین
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
نفس درون سینه ام شده تاب و تبم
من بوسه گیرم از گلو تو زلعل لبم
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
چرا عذار لاله گون بَرِ من آوردهای
محاسن غرقه به خون بَر من آوردهای
خوش آمَدی ای پدر! مرا به همره ببر
ای عمهها و خواهران! دست حق یارتان
رفتم به همراه پدر، حق نگهدارتان
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
- دوشنبه
- 1
- آذر
- 1389
- ساعت
- 17:7
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه