آواره ایـن شــهــر و غــریــب وطـنــم من
ســرگـشـتـه و دیـوانه ایـن انـجـمـنم من
وقتی که غزل روی لبم ساری وجاریست
چـون بـلـبـل مـسـتـانه به باغ وچمنم من
مـقـتـول دو ابـروی کجش گشته ام و لیک
عــریــانــم و آمــاده بــرای کــفــنــم من
از دوری رویــش بــه خــدا مــرده تـریـنم
پــس خــاک بـریـزیـد که بی پیرهنـم من
از سـرخـی لـبـهـای تـو ای خـوان کرامت
بـا ارزشـم و هـمـچـو عـقـیـق یـمـنم من
ایـن بـاور و ایـمـان و شـعـارم شده مردم
مـن سـائـل هــر روز مــدام حـسـنـم من
- سه شنبه
- 12
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:1
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه