• جمعه 2 آذر 03


آمدن جبرئیل به یاری امام حسین(ع) -(جبرئیل آمد شتابان بر زمین)

559

جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رَب العالمین

دید صحرائی سراسر لاله زار
ارغوان در وی قطار اندر قطار

چهره های آتشین برگ گلش
زلفهای عنبر افشان سنبل ش

جویها در وی روان اما زِ خون
سروهای برلب امّا سرنگون

غنچه های ناشده از آب سیر
اندر و خندان ولی از زخم تیر

چشم نرگس رفته از مستی زِ هوش
سوسنان باده زبان در وی خموش

عندلیبان اندر آن بستان کده
در فغان هر سو رَدَه اندر رده

گفت کای فرمانده ملک وجود
پیشت آوردستم از یزدان درود

گفت بر گو ای برید کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار

گفت فرمودت که ای سالار عشق
ای زِ تو بالا گرفته کار عشق

گر نبودی بود تو عالم نبود
امتزاج طینت آدم نبود

خود توئی مقصود از خلق عباد
بیتو عالم را بسر گو خاک باد

ما نکردیم این شهادت بر تو ختم
ای جلال کبریائی بر تو ختم

عزم تو بس در وفای عهد تو
شد نیت قائم مقام عهد تو

بس ترا در خون طپیدن اکبرت
خون بجای شیر خوردن اصغرت

خواه کش، خَه کشته باش ایشاه عشق
هیچ کم ناید ترا از جاه عشق

خواه جان بستان و خه جان میسپار
یار آن یار است و مهر آن مهر یار

گر کشی جان جهان نک زان تست
گوش عزرائیل بر فرمان تست

کشته گردی بر شهیدان شه توئی
خون بهایت ما ذبیح الله توئی

داد پاسخ شاه با روح الامین
کای امین وحی رب العالمین

بسته ایم عهدی من و شاه وجود
من همانم عهد آن عهدی که بود

عاشق جانانه را با جان چه کار
درد کز یار است با درمان چکار

جبرئیلا اینکه بینی نی منم
اوست یکسر من همین پیراهنم

زو فرودم آنچه از خود کاستم
من خود این آتش بجان میخواستم

گر من از هر دو جهان بیگانه ام
گنج پنهانی است در ویرانه ام

گفت شاها خواهرانت بی کس است
گفت او خود بی کسانرا مونس است

گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق از دیدن غیر اکمه است

گفت ترسم زینبت گردد اسیر
گفت سوی اوست از هر سو مصیر

گفت سجادت فتاده بی طبیب
گفت بیماریش خوش دارد حبیب

گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت من از تشنگی آن سو ترم

جبرئیلا من زِ جو بگذشته ام
آب حیوانرا در آنسو هشته ام

گفت خواهد شد سرت زیب سنان
گفت گو باش او چه میخواهد چنان

گفت جان باشد متاعی بس گران
بر خسان مفروش یوسف رایگان

گفت جانی را که جانان خونبهاست
جبرئیلا رایگان خواندن خطاست

گفت آوردستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه

گفت مهلاً خود ز من دارد مدد
جبرئیلا این سپاه بی عدد

هستی ایشان همه از هست ماست
رشتۀ تدبیرشان در دست ماست

آنکه با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک

گر فشانم دست ریزم زاستین
صد هزاران جبرئیل راستین

جبرئیلا باب من بودت مُمَد
که شدی حقّ را بپاسخ مُستعد

آنزمان کت آفرید از نیستی
گفت برگو من کیم تو کیستی

سالها ماندی تو حیران در جواب
کرد تعلیم ت در آخر بوتراب

گفت بر گو تو خداوند جلیل
من کمین عبد تو نامم جبرئیل

جبرئیلا من خلیفه آن شهم
وارث اسرار آن باب اللّهم

آن ستاره کت نمود آنمه جبین
دیده بگشا در جبین من ببین

جبرئیلا چشم دیگر بایدت
تا که حال عاشقان بنمایدت 

جبرئیلا من خود از کف هشته ام
دست جانانست تار رشته ام

هشته طوق عشق خود بر گردنم
میبرد آنجا که خواهد بردنم

این حدیث محنت ایّوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست

صبر ایّوب از کجا و این بلا
این حسین است و حدیث کربلا

دورکش زین ورطه رخت ای محتشم
تا نسوزد شهپرت را آتشم

هین سپاهت دور دار از راه من
که جهان سوز است برق آه من

شد بسوی آسمان آن روح پاک
که فرشتۀ آتش آمد سوزناک

  • یکشنبه
  • 14
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 12:37
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران