ای دل بیا که وقتِ دعا و عبادت است
تیرِ سؤال در هدفِ استجابت است
امروز روزِ نهمِ ذی حجّةُ الحرام
بر عاصیان گشاده درِ لطف و رَحمت است
خرّم کسی که در عَرفات است و مُحرم است
مهمان حقّ و عازمِ بزمِ ضیافت است
امروز هر دلی به سوی کعبه است و لیک
دلهای ما به کوفه و پابندِ مُحنت است
در حیرتم زِ کوفه و از اهلِ آن دیار
اهلش چه مَردمند و چه شهر آن ولایت است
دل سخت و سست عهد بوَد کوفیانِ دون
مهمان کُشی به مردمِ آن شهر عادت است
آنکو غریب باشد و مهمان در آن دیار
آماجِ سنگِ کینه و تیغِ عَدوات است
احوالِ مُسلم ابنِ عَقیل است شاهدم
آنکو سفیرِ زادهء خَتمِ رِسالت است
در پشتِ بامِ دارُالاِماره سَفیرِ شاه
رو بر حِجاز و گرمِ پیامِ سِفارت است
بگذر به شهرِ مکّه صبا، گو به شاهِ دین
مُسلم اسیرِ پنجهء قومِ ضَلالت است
در کوفه حزبِ آلِ پیمبر بسی ضَعیف
آلِ امیّه مرکزِ نیرو و قُدرت است
زنهار عزمِ کوفه مَکن ای شهِ حجاز
اهلِ عراق حیله گر و پَست فِطرت است
اکبر، رضا مباش شود کُشته بی دریغ
لیلا به زیرِ سایهء آن سَرو قامت است
حیف است بازوانِ ابوالفضل، کان جوان
شیرافکن است و مَظهرِ حیدر به صُولت است
قاسم که یادگارِ بوَد از برادرت
آید به کوفه گر، کفنش جای خَلعت است
مانندِ غُنچهء نشکفته است اصغرت
پیکان به جای شیر مر او را حَوالت است
از راه باز گرد که بر خواهرانِ تو
در شهرِ کوفه بیمِ جَفا و اِسارت است
بر کودکانِ مَهدِ ولایت ترحّمی
کان نازدانه ها چو گلِ با لطافت است
آن هیجده هزار که کردند بیعتم
اکنون یکایک آن همه در نَقضِ بیعت است
دستم بریده باد نوشتم شَها بیا
دستم به دامانت که سَفیرت خَجالت است
شَرمنده ام زِ روی تو تا روزِ واپسین
نومید از حَیات و نَصیبم نِدامت است
جلّاد تیغ در کف و بسته دو دستِ من
ای دستِ کردگار، زمانِ صعوبت است
تن همچو شاهباز زِ پیکان گشوده پر
اندر هوای ذروهء اَعلای عَزّت است
آبم نمی دهند گروهِ سَتم شُعار
از سوزشِ عطش جگرم پُر حَرارت است
مانندِ من کُشند تو را هم زِ تشنگی
آب ار چه مَهرِ فاطمه و مالِ عِترت است
فَرقم چو فَرقِ شاهِ ولایت شکافته
مِحرابِ کوفه شاهدِ شاهِ وِلایت است
امّا گواهِ من، بوَد از وی بسی بلند
زیرا گواه، ذروهء کاخِ عِمارت است
زخمِ خدنگ و تیغ فزون از ستاره شد
جسمم چو آسمان و نجومش جَراحت است
خورده به صُورتم دمِ شمشیرِ آبدار
دندانِ من شکسته زِ قومِ شَقاوت است
ای باغبانِ عشق، گُلت شد اسیرِ خار
خاری که جان خَراش و بسی بی مُروّت است
ای دستگیرِ خلق مرا نیست دستگیر
از پا فتاده ای نگرانِ حِمایت است
در آرزوی دیدنِ رویت شوم شَهید
قربانِ خاکپای تو، وقتِ شَهادت است
ای آنکه قامتِ تو قیامت کند به پا
در شهرِ کوفه شُورشِ روزِ قیامت است
این آخرین سلامِ من است ای شهِ جهان
پیکِ اجل رسیده و هنگامِ رِحلت است
انعام کن شَها تو سزاوارِ شأنِ خویش
مَنگر (حسینی) از همگان بی لیاقت است
- دوشنبه
- 15
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 23:36
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سعدی زمان سیدرضا حسینی
ارسال دیدگاه