سحر پیک دلدار زد حلقه بر در
به گوشم رسانید پیغام دلبر
بگفتا نهانی بده مژدگانی
که دیدار دلدارت آمد میسر
بدین مژده زیبد اگر جان فشانی
بگفتم هلا اینک این جان این سر
تبسم کنان ناگه از در درآمد
نِگار قَمر طَلعت و ماه مَنظر
زِ جا جُستم آنگه فتادم به پایش
چو بوسیدم ش بنشست در بر
لب شکرینش زِ گفتار شیرین
فرو ریخت از نقل بادام و شکّر
زِ حالم بپرسید گفتا به شوخی
همانا زِ هجرم فتادی به بستر
روا نیست نوشند می در گلستان
حریفان به بانک نی نمودند مرمر
تو در بستر هجر مَهجور و رَنجور
تو در کنج عُزلت مُلول و مُکدر
بیا تا زمانی به عشرت بکوشیم
بنوشیم می از لب لعل ساغر
کنون وقت شادی است نی موسم غم
که آمد زمان غم امروز بر سر
بکام مراد گل و گلستان است
همی گردش مهر و مه سیر اختر
طرب خانه گردیده عالم سراسر
شده عشرت آباد گیتی سراسر
به سر مرغ دولت بر افکنده سایه
همای سعادت گشوده است شهپر
همه فارغ از غم همه شاد و خرم
به رقصند با هم فقیر و توانگر
زِ نو امر اسلام بگرفت رُونق
دگر کشور ملک دین یافت زیور
زهی روز فرخنده صبحی مبارک
دمید از افق گشت گیتی مُنوّر
کم افتد چنین روز فیروز کامروز
چو عید غَدیر است این عید اکبر
دهد تَهنیت قُدسیان با ملائک
کند حُوریان مدح ساقی کوثر
زِ اَلیَومُ اَکملتُ دین گشت کامل
شد این آیه چون در شان حیدر
به تبلیغ تجدید عهد ولایت
فرود آمد از امر حقّ پیک داور
چنان گشت تاکید در امر فوری
نباید تاُخیر زان لحظه دیگر
نبی از جَهاز شُتر داد فَرمان
بناچار ترتیب دادند مَنبر
علیُّ لمولاه من کُنتُ مولاه
رسانید بر گوش عالم پیمبر
به پیمان بخٌ لک کلُّ اَمر
نمودند اِقرار شِیخین اَظهر
پس از مُصطفی لیک بشکستند پیمان
پی نقص میثاق فَحشاء مُنکر
شود نیز منکر به تصحیف مُنکِر
اگر کاف مفتوح گردد مکسَّر
مُنادی در اعداد اِسم صفا شد
چه مُنکَر چه مُنکِر مقدم موءخر
چه نسبت ستم ها به سالار دین شد
از آن مَنبع فِتنه زان بانی شَر
عنان سخن رفت از دستم آن به
شوم مادح باب شَبیر و شَبر
دریغا ندارم زبانی زمانی
کنم ذکر از اوصاف آقای قَنبر
من و مدح مولا زِهی فکر بی جا
کجا ذره و مدح خورشید خاور
زِ دست یَداللهیت ای یَدالله
عجب نی دریدی به گهواره اژدر
از آن صولت و قُوت و دست قدرت
وز آن حدّت ذُوالفقار دو پیکر
هنوز الامان آید از دشت صفین
هنوز الحذر خیزد از خاک خیبر
چو زد برق تیغ تو بر فرق مَرحَب
گذر کرد از جوشن و خود مُغَفَر
به قعر زمین صدمه ذُوالفقارت
فرو هشت از بال روح الامین پر
اجل در دم ذُوالفقارت مُجسم
بود مرگ در چشم اعدا مُصوّر
نه دستِ ستیزی نه پای گریزی
همه دیده پر خون همه رنگ اصفر
دلیران گردان مردان جنگی
شجاعان و گردن کشان دلاور
سراسیمه چون گو شتابان به هر سو
چو خیل شُغالان از نهیب غَضَنفَر
یَلان هُنر پیشه ابطال نامی
سواران رزم آزمای هُنَروَر
سپر کرده در زیر تیغت یکی جان
نهاده به پای کمیتت یکی سر
قضا و قدر گوید اندر رِکابت
که منصور و فیروز گردی مُظفّر
رسد شُهرت گیر و دار تو در بحر
وزد صرصر تند قَهر تو در بر
زِ دریا به خشکی کند میل ماهی
زِ آتش به دریا نَهد رُخ سَمندر
هیاهوی این المَفَر از اعادی
کند اوج تا قُبه چرخ اَخضر
بر اعضای مِریخ از بیم لرزه
زِ هول اُفتد از دست بهرام خنجر
ملائک همی گوید از عرش تکبیر
چو از دل کشی بانک الله اکبر
به سر پنجه قوت و زور بازو
نِدا آید اَحسن زِ خَلاق داور
اگر لافتی شد به شان تو نازل
دگر هَل اَتی شد به فَرق تو اَفسر
از آن پایه شان جلال تو ارفع
وز این رتبه قدر کمال تو برتر
به مردی دریدی بریدی و بستی
لب از اژدر از عَمر سر بند بربر
خدا و نبی اولیا اوصیا را
وَلی وَصی و رئیسی و سرور
فلک را ملک را جنّ و بشر را
قوامی امامی و هادی و رهبر
تماما همه وصف ذات تو باشد
نه یک آیه یک سوره قرآن سراسر
ندانم چه گویم ثنایت چه خوانم
خرد مانده چون وهم در حیرت اند
مداد ار بحار آید اشجار خامه
سماوات سبعه نُه اطباق دفتر
وگر جنّ و اِنس گردند کُتاب
زنند از قلم تا دم صُبح مَحشر
نیارند طاقت زِ باب فضائل
نگارند عشری زِ اَعشار کمتر
ثناگوی این آستان است عمری
غلام مُحقر (حَقیرِ) ثِناگر
به فضل تو مُحتاجم از عیدیانه
در این عید داری برایم مُقرّر
که در دفترت جزء جمع غلامان
شود نام من نقش چون سِکه زَر
الا تا چِکد قَطره از ابر نیسان
الا تا صَدف پرورد لولوء تر
- چهارشنبه
- 17
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 14:18
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه