• شنبه 8 اردیبهشت 03


غدیرخم -(ای غبارِ آستانت چشمِ جان را توتیا)

445

ای غبارِ آستانت چشمِ جان را توتیا
ای جَمالت صفحهء توحید ذاتِ کِبریا

ذِکر نامت عاشقان را حَرز جان در راه عشق
یاد رویت سالکان را توشه در صَفّ صَفا

سر نمیزد مهرِ رُخسارت گر از شرق وجود
غرق ظُلماتِ عدم بودی جهان سر تا به پا

کوه حِلمت آنچنان سنگین که از حِملش زمین
از عرق هر لحظه دارد در میانِ آب، جا

تا به شخصت سایه گردانی نماید کرده است
چرخ رنگارنگِ پشت خود به یکرنگی دو تا

کاش ایزد عالمی دیگر برایت ساختی
در خورِ قدرت نباشد قیمتِ دنیای ما

نی خطا گفتم نبودی گر چراغِ هستیت
صفحهء هستی نبودی جز یکی ظلمت سرا

حسرتِ خلق جهان شد سایهء چتر پرش
در پناهِ ظلِّ لطفت جا مگر دارد هما

کرد در بر جامهء ماتم زِ غیرت آسمان
تا تو را گردید تاجِ فرق خاکِ تیره، پا

کعبه از یُمن قُدومت عالمی را شد مطاف
ورنه سنگ و خشت را چندان نمی باشد بَها

آنچه پیمودت قدحها ساقی بزم الست
باده ئی بودی کز آن یک جرعه خوردند انبیا

هر که از جان پای بند رِشتهء مهر تو شد
خاطرش از قید فکر هر دو عالم شد رَها

گر به شَرط ترک مِهرت بود جنّت، عارفان
با ولایت نار دوزخ خواستندی مُطلقا

هر مقامی هست شایان تو در مُلک وجود
جز خدایی کان بود از آنِ ذاتِ لایری

گر ولایت نیست، لختی خون نشاید خواند دل
جوهری در کار باید خاک تا گردد طلا

هر گدایی از در لطفت نصیبی بر گرفت
شاه نی، شاهی بدرگاهش هَمی گردد گِدا

خواست حقّ یابد زِ رویت بزم هستی روشنی
باب رحمت را فراز آورد و فرمودت بیا

آمدی خوش آمدی شاها قدم بالای چشم
خوب بخشیدی چراغِ زندگانی را ضیا

تا تو در اِقلیم طاعت پرچمِ تقوا زدی
شد خِجل از قلّتِ سرمایهء خود اتقیا

حُبّ ذاتت جوهرِ فطریست در مرآت دل
همچو داغِ لاله و رنگِ گل و لطفِ گیا

نارِ دوزخ جانِ خود سوزد به روزِ حشر اگر
عاصیان بر دامنت آرند دست التجا

ذاتِ اَحمد در غَدیر خُمّ با قولی مَتین
کرد تثبیتِ مقامت آشکار و بر مَلا

از طنینِ منطقِ من کُنت مُولاهُ نمود
پاره، گر خود پرده ای هم بود از رِیب و ریا

هر که پیغمبر شناسد بی تو، فکرش قاصر است
زانکه هرگز سایه از مِهر فَلک نبود جدا

در صِراط مُستقیم حقّ به اِرشاد خِرد
با نبی تنها تو طِیّ راه کردی پا به پا

ای علی ای مَظهرِ اوصاف حَیّ لَم یَزل
ای وجودت ناخدای کشتی دین خدا

ای که سیراب است گیتی از زُلال فضل تو
قلبِ ما خون کرد یاد تشنه گانِ کربلا

تاب، بی تاب شد از این قصهء خاطر گُداز
صبر، بی صبری شد از این ماجرای جان گزا

عقل را باور نمی آید که فرزندِ رسول
پیش دریا تشنه لب کُشتند قُوم اَشقیا

جای آن باشد کزین مُحنت به صحرای وجود
سیل اشک خون روان گردد زِ چشمِ ماسوا

آتش غم زین سخن در خامه و دفتر گرفت
بیش از اینم نیست یارای بیان ماجرا

چیست گفتم با خِرد حُبّ علی سلطانِ دین
گفت (عابد) ذاک فَضلُ اللهِ یؤتی مِن یَشا

  • چهارشنبه
  • 17
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 14:22
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران