• دوشنبه 3 دی 03


آخر ماه صفر -(اِی دِل مگو که موسم اَندوه شد بسر)

641

بند اول

اِی دِل مگو که موسم اَندوه شد بسر
ماهِ مُحرّم از به سر آمد مه صفر

فارغ نشد هنوز دل از بارِ اَندُهی
کاید بروی ماتمِ او ماتمی دِگر

سالی دوازده مه و سی روزه هر مَهی
هر روزِ آن دلم به غریبیست نوحه گر

کم نیست آلِ فاطمه گر چه بچشمِ خلق
بس اَندَکَند و خوار و حقیرند و مُختصر

این قوم برگزیدهء خلّاق عالمند
بر چشمِ کم بجانبِ این قومِ کم نگر

گرچه شکافته سر و پهلو شکسته اَند
ور چه گداخته جگرند و بُریده سر

هر گوشه آفتابی از ایشان غروب کرد
گر خاور زمین نگری تا به باختر

طُوس و مَدینه کُوفه و بَغداد و کَربلا
شاهی به هر وِلایت و ماهی به هر کجا

بند دوم

هر یک به رتبه باعثِ اِیجادِ عالمی
از مرد و زن به پایه مَسیحی و مَریمی

هر یک غلام درگهشان خان و قیصری
هر یک گدای همّتشان مَعن و حاتمی

بر هر یکی زِ رتبه و دانش چو بنگری
گوئی نه اَعظمی بود از این نه اَعلمی

امّا دریغ و درد کز اِینان ندیده ایم
از جورِ روزگار و جفایش مُسلمی

از هر تنی به هر یک از اِینان جدا دلی
وز هر دلی زِ هر تن از اینان جدا غمی

از زخمهای هر یک از اینان به هر دلی
زخمی پدید کش نه پدید است مرهمی

در هر دلی غمی و به هر سینه اَندُهی
هر خانه ای عزائی و هر گوشه ماتمی

شیراز هر کجا گذری داستان شان
پیر و جوان به ماتمِ پیرو جوان شان

بند سوم

شرطِ محبت است بجز غم نداشتن
آرامِ جان و خاطرِ خُرم نداشتن

از غیرِ دوست روی نمودن بسوی دوست
اِلا خدای در همه عالم نداشتن

جانی برای خدمت جانان بتن بس است
امّا چو جان طلب کُند آنهم نداشتن

گر سر بیک اِشارهء ابرو طلب کند
سر دادن و در ابروی خود خم نداشتن

معشوق اگر دو دیده پر از خون پسنددش
عاشق بجز سر شک دَمادَم نداشتن

گر کام تلخ و لَخت جگر خواهد از کسی
در کاسه جای شَهد بجز سَم نداشتن

در راهِ او اگر همه بارد خدنگِ کَین
شرطِ رهست دیده ای برهم نداشتن

زِانسان که خورده سودهء الماس مَجتبی
درهم نکرد روی خود اَهلا و مَرحبا

بند چهارم

از خواب جست تشنه لب آن سَبط مُستطاب
بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب

آبی که داشت سودهء الماس در کشید
چون جَعده جَعده رفت هماندم به پیچ و تاب

بر بستر اوفتاد و کشید آهِ دردناک
بیدار کرد زینب و کلثوم را زِ خواب

زینب شنید و شاهِ جگر تشنه را بخواند
آمد حسین و دید و به یکباره شد زِ تاب

گفت ای برادر این چه عطش وین چه آب بود
کَز آتشش تو سوخته جانی و ما کَباب

میخواست تا بنوشد از آن آبِ آتشین
سازد بنای عالمِ اِیجاد را خراب

بگرفت آب را زِ برادر به خاک ریخت
خشکید خاک از اَثرِ آب چون سَحاب

وانگه چو جانِ پاک برادر ببر کشید
گفت این حَدیث و نالهء زار از جگر کشید

بند پنجم

کای تشنه کام جرعهء من قسمت تو نیست
باید ترا بدشتِ بلا رفت و تشنه زیست

آب ترا زِ چشمهء فولاد میدهند
اَلماس در خور گلوی نازل تو نیست

ما هر دو پارهء جگرِ حیدریم لِیک
از مادر این میانه جگر پاره اش یکیست

خواهی بپای آبِ روان تشنه داد سر
خواهند کودکانِ تو گفت آب و خون گریست

خواهد رسید وقتِ تو نیز اینقدر نماند
تعجیل چیست سال نه صد ماند و نه دویست

ما اَهلِ بیت از پی قربانیِ حقیم
از کوچک و بزرگ چه پنجه چه چِل چه بیست

فرمان سیّدالشُهدائی زِ حقّ تُراست
خود میرسی به قسمتِ خود این شتاب چیست

پس آن دو نور دیدهء خود را به پیش خواند
قربانیان دشت بلا را ببر نشاند

بند ششم

گفت اِی دو نورِ دیده خوشا روزگارتان
بادا بکربلا قدمی اُستوارتان

بینید چون میانِ عَدو عمِّ خویش را
یاری به او کنید که حقّ باد یارتان

در موقعی که مَحرمِ حَجِ شَهادت است
قربان او شوید که هست اِفتخارتان

عَم زادگانِ غم زده غلطید چون به خون
جانانِ من مباد صبوری شعارتان

چون نُوح در میانهء غرقاب غم فِتد
زنهار تا که جان بُود اَندر بر کنارتان

بینید چونکه یوسفِ زَهرا بچنگِ گُرگ
چون شیرِ گرگ دیده مبادا قرارتان

یابید چون بدارِ یهودان مَسیح را
هرگز مباد صبر در آن گیر و دارتان

کوشید تا خدای زِ خود شادمان کنید
بخشید جان و زندگیِ جاودان کنید

بند هفتم

از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
وان طشت را زِ خون جگر باغِ لاله کرد

خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی زِ خون دلِ چند ساله کرد

نبود عجب که خونِ جگر ریخت در قدح
عمریش روزگار همین در پیاله کرد

خون خوردن و عداوتِ خلق و جفای دَهر
یعنی اِمامتش به برادر حواله کرد

نتوان نوشت قصهء دردِ دلش تمام
ور نه توان زِ غصه هزاران رساله کرد

زینب کشید معجر و آه از جگر کشید
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد

هر خواهری که بود روانکرد سیلِ خون
هر دختری که بود پریشان گُلاله کرد

آهِ دل از مدینه به هفت آسمان گذشت
آنروز شد عیان که رسول از جهان گذشت

بند هشتم

از چیست یا رسول که بر خوانِ اِبتلا
گردون ترا و آلِ ترا میزند صَلا

بیند بلا هر آنکه بلی گفت در اَلست
اِلا تو در اَلست نگفته است کسی بلی

اَجرِ تو با خدا که دو ریحانه ات فِسرد
سخت است این مصیبت و صَعب است این بلا

اِی عرش گوشواره مگر گُم نمودهای
زیرا که گه به یَثربی و گاه به کربلا

طوفانِ نوح پیش وی از قطره کمتر است
گو کائنات جمله به گریند بر ملا

دِکرِ مصیبتِ شُهدا چند می کنی
آتش زدی بجان و دلِ مرد و زن دِلا

بس کن دمی زِ تعزیه مدحِ نبی سرا
چون اَصلِ این طریقه بُکا باشد و وِلا

مدحِ نَبی سرای که بی مِدحت رَسول
خدمت نشد سُتوده و طاعت نشد قبول

بندنهم

یارب به آن رواج ده زَمزَم و صَفا
یارب به آن سراج نه زُهرهء صَفا

یارب به حقّ مفخرِ اَفلاک و آلِ او
یارب به جاه سیّد لولاک مُصطفی

یارب به سنگ بستنش از جوح بر شکم
یارب به سنگ خورده دو دندانش از جفا

یارب به حقِ سینهء او مخزنِ علوم
یارب به حقِّ عترت او معدنِ وفا

یارب به آن سری به تیغش شکافتند
یارب به آن سری که بریدندش از قَفا

یارب به حقَّ صدر نشینانِ بزمِ خُلد
یارب به حقَّ راهروانِ رهِ صَفا

کز این عزا که بایدشان ریخت لَختِ دل
از دوستان به اَشگِ روان سازی اِکتفا

این گفتهء (وصال) چراغِ وصول باد
نزدِ خدا و اَحمد و آلش قبول باد

  • دوشنبه
  • 29
  • شهریور
  • 1400
  • ساعت
  • 14:41
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران