نو عَروسِ طبع، هر دَم، دِلربایی میکند
از حجابِ فکرِ بکر، او خودنَمایی میکند
گاه عاشق میشود، گه پارسایی میکند
جانِ خود را بر گُل نَرگس، فدایی میکند
بهرِ آن گُل، روز و شب، مِدحَت سرایی میکند
میکند عُنوان زِ نَرگس، با اِمامِ عسکری
زُهره آگاه است، زین رازِ نَهان، با مُشتری
اوفتاده در میانه، هر دو را رامش گری
مِهر و مَه هم گشته آگه، مینماید همسری
بَزمِ عِیشی، در سَما، هر یک، بنایی میکند
بُشر، بُد همسایهء هادی، اِمامِ اِنس و جان
گوید او، روزی بَرَم، کافورِ خادم، شد عَیان
گفت می خواهد تو را، مولای من، شاهِ جهان
من به صَد شُوق و شَعف، بر خدمتش، گشتم رَوان
گفت از بَهرت، سَعادت، رَهنمایی میکند
نامه ای بِنوشت، بر خطِّ فِرنگی، آن جَناب
کرد اَمرم، بر خریدار کنیزی، با شِتاب
داد پس، کیسه زَری بر من، شَهِ مالک رِقاب
بعد از آن فَرمود در بَغداد رو، بهرِ صَواب
وای بر آن کس که از اَمرم، اِبایی میکند
در فُلان روزی، به وَقتِ چاشت، حاضر شو، همی
نزدِ جسر آید زِ کشتی ها، اَسیران، دِرهمی
هست در آن جا، فُلان بَرده فروشِ سالمی
یک کَنیز آن جاست، مستوره، بهشتِ خُرّمی
کَز نگاه مُشتری ها، اِختفایی میکند
دست نَگذارد که کس، بر وِی گذارد، آن نِگار
با زبانِ رومی، او گُوید که گشتم خار و زار
پردهء عِفّت مرا بدریده شد، در این دیار
مُشتری گُوید، به سی صَد اَشرفی دِه، این فِگار
روحِ من، بر عِفّت او، اِشتهایی میکند
آن کَنیزک، در لُغت، همچون عَرب گُوید مَقال
گر سلیمانی، بُرون کُن از سرِ خود، این خیال
من به تو راضی نباشم، کِی دَهم دستِ وِصال
گُوید آن بَرده فروش، اِی بانوی فَرخُنده فال
بر خریداری تو، خوش اِرتضایی میکند
آن کَنیزک گُویدش، تَعجیل مَنما تا مَرا
مُشتری پیدا شود تا من شوم، مایل وِرا
آن زَمان، نامه بِده بر آن کنیز، اِی با وفا
گو بُوَد، این نامه از شَخصِ بزرگی پارسا
من وَکیلم، دانم او هم، خوش لَقایی میکند
آن چه را فَرمود با من، آن اِمام اِبن اِمام
جُمله واقع گشت، من هم نامه را با اِحترام
دادمَش بر آن کَنیز و دیدمَش، شد شادکام
چون نَظر بِنمود، بر نامه، کَنیزِ نیک نام
دیدَمَش از سوزِ دِل، آه و نَوایی میکند
کرد بر نامه نَظر، بِگریست، چون اَبرِ بَهار
گفت عَمرو اِبن یزید، این مُشتری، اِی دِل فگار
مَر مَرا بفروش، بر این شخص با عِزّ و وِقار
گر که نَفروشی، کُنم خود را هَلاک و بی قرار
در عَجب گشتم از او، خوش اِبتغایی میکند
پس بر آن کیسه زَری، کآن شاه، بر من داده بود
گشت راضی، زَر گرفت، او را به من بِسپرد، زود
شاد و خُرّم گشت و با من کرد در مَنزل ورود
نامه میبوسید و بر چِشم و بَدن میداد سُود
دَم به دَم، بر صاحبِ نامه، ثَنایی میکند
من شدم اَندر عَجب، گفتم که اِی عُلیا جَناب
صاحبِ نامه، تو نَشناسی، به من گو از چه باب
گاه بوسی، گه به چشمان می کشی، بر گُو جَواب
گفت اِی عاجز شنو تا من بگویم از صَواب
اَندر این رَه، بهرِ من، مَه پاگشایی میکند
گوش جان، بُگشا و بِشنو، شمّه ای از حالِ من
از نَژادِ قِیصرِ رُومم، منِ دور از وَطن
سیزده ساله بُدم، دیدم به خوابِ خویشتن
مَجلسی را کَانبیا بودند، در آن اَنجمن
یاد آن مَجلس، به زَخمِ دِل، شَفایی میکند
خاتمِ پیغمبران بود و علیّ مرتضی
با اِمامانِ هُدا بودند و خیلِ اُصفیا
بود عیسی با حواریّون و شَمعون و صَفا
تخت را بگذاشتند بهرِ مُحمّد از وَفا
نورِ او هر دَم به قلبم روشنایی میکند
گفت با عیسی که ما از بهرِ کاری آمدیم
بر ملیکه بنتِ شمعون خواستگاری آمدیم
بر اِمامِ عسگری فخرِ کُباری آمدیم
تا کُنی وَصلَت به صد اُمّیدواری آمدیم
گفت شَمعون زین شَرف بر دِل ضیایی میکند
بهرِ فرزندِ کسی کاو نامه بر من داده است
پس مُحمّد خواند خُطبه آن رَسولِ حقّ پرست
تا مرا بهرِ امامِ عسگری او عَقد بَست
دیدم آن دامادِ مه پیشِ جَمالش بود پست
خور زِ نورِ روی او کسبِ ضیایی میکند
چون شدم بیدار زین روُیا به شوقِ بی شمار
با کس این رازِ نهانی را نکردم آشکار
لیک از عشقِ شَه نی آرام بودم نی قرار
تا شدم زار و ضعیف و خورد و خوابم شد زِ کار
کز چه آن جانِ جهان بر من جَفایی میکند
بهرِ دردَم جدِّ من آورد هر جا بُد طبیب
کِی عَلاجی بود دردَم به جز وصلِ حبیب
تا شبی دیدم به روُیا نور بارانی عجیب
فاطمه با مریم و با حوریانِ دِل فریب
گفت مریم بختِ تو خوش اِرتقایی میکند
این بُود زَهرا که مادر شوهرت باشد بدان
تا شنیدم رفتم اَندر دامنش زاری کُنان
پس شکایت کردم از داماد و از دوری آن
گفت می باشی تو ترسا، هستی از عیساییان
زین جهت باشد که با تو، بیوفایی میکند
خواهی آر آید، مُسلمان شو، تو از صِدق و صَفا
هم نما اِقرار، بر بابم مُحمّد، مُصطفی
کن اِمامت را قبول، از همسرِ من، مُرتضی
پس مسلمان گشتم و اِقرار کردم، بر ملا
گفت: میآید، تو را او، رَهنمایی میکند
بعد از آن، هر شب، به بالینم بیامد آن اِمام
داد دستوری مرا، بر آمدن، آن نیک نام
تا همین ساعت که بینی، جمله را گفتم تمام
کِی شود تا من به ظاهر بینم، آن ماه تمام
مُرغِ روح، از عشقِ او، نَغمه سرایی میکند
بُشر گوید من وِرا بُردم، به سُرّ مَن رَأی
خدمت هادی، اِمام دهّمین، آن مُقتدا
پس چنین فرمود شَه، با آن کنیزِ پارسا
گو به من چونی، به این عزّت که بخشیدت خدا
گفت آن داند که کارِ کِبریایی میکند
گفت میخواهی بشارت، بر زر و مال و مَنال
بر تو بدهم یا به فرزندی که از جاه و جلال
پادشاهِ مَشرق و مغرب شود، آن مه جَمال
پر کند از عدل، عالم را پس از ظلم و ضلال
آن پسر، اَندر جهان، کارِ خدایی میکند
عرض بنْمود آن پسر از که بیاید در وُجود
گفت آن شب جدَّ من، بهر چه کس عَقدَت نمود
گفت از بهرِ اِمامِ عسکری، سلطانِ جود
آن که از آن شب که چون زَهرا، مسلمانم نمود،
هر شب آمد؛ روح کی از تن جدایی میکند
تا که آن نُورِ صَمد، شد هم نشین با آن صَنم
پرتوِ رُخسار مهدی، کرد گیتی را حرم
تا که اَندر نیمۀ شعبان، به اَمر ذُوالکَرم
کرد عالم را زِ مولودش، گلستانِ اِرَم
آن که چون جدّش، علی، مُشکل گشایی میکند
یا ولی اللّه کن تعجیل، شاها در ظُهور
بین زِ جورِ دشمنان، عالم پُر از فِسق و فُجور
تشنه لب، کشتند جدّت را زِ کین، قوم شَرور
رأس پاکش بود، گه بر نی، گهی کُنجِ تنور
گاه دشمن، جای او، طَشتِ طلایی میکند
در حضورِ عمّهات زینب، زِ ظلم و کین، یَزید
چوب میزد، آن جفا جو، بر لبِ شاهِ شَهید
زینبش، بیتاب شد، آن دَم گریبان را دَرید
خونِ دِل از دیدهء (محتاج) از این غم چِکید
روز و شب، از بهرِ او، نوحه سرایی میکند
شیخ عباس قمی
- دوشنبه
- 29
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 15:38
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه