کُفر و اِیمان را هم اَندر تیرِگی هم در صَفا
نیست دارالملک جز رُخسار و زُلفِ مُصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وَریدی مهر و لطف
کافری بی برگ ماندستی و اِیمان بی نوا
نسخهء جَبر و قَدر در شکلِ روی و موی اوست
این زِ ؛واللیل؛ ت شود معلوم آن از ؛والضحا؛
گر قسیم کُفر و اِیمان نیستی آن زلف و رُخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رُخ پادشا
کِی مُحمد این جهان و آن جهانی نیستی
لاجَرم اَینجا نداری صدر و آنجا مُتکا
رحمتت زان کرده اند این هر دو تا از گردِ لَعل
این جهان را سُرمه بخشی آن جهان را تُوتیا
اَندرین عالم غریبی، زان همی گردی مَلوُل
تا ؛ارحنا یا بلالت؛ گفت باید بر مَلا
عالمی بیمار بودند اَندرین خرگاهِ سبز
قایدِ هر یک وَبال و سایقِ هر یک وَبا
زان فرستادیمت اَینجا تا زِ روی عاطفت
عافیت را همچو اُستادان در آموزی شَفا
گر زِ داروخانه روزی چند شاگردت به اَمر
شَربتی ناوَردِشان این جا به حُکم اِمتلا
گر ترا طَعنی کنند اِیشان مگیر از بهرِ آنک
مردمِ بیمار باشد یافه گُوی و هَرزهِ لا
تابشِ رُخسارِ تست آن را که می خوانی صباح
سایهء زلفینِ تست آنجا که می گویی مَسا
روبروی تو کز آنجا جانت را ؛ما و دعک؛
شو به زلفِ تو کَزین آتش دِلت را ؛ما قلا؛
در دو عالم مَر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا بِه که آنجا، بِه بدست آید دَوا
هر که اَینجا بِه نشد آنجا بُرو داروش کُن
کاین چنین مَعلول را بِه سازد آن آب و هوا
لاجَرم چندان شَرابت بخشم از حضرت که تو
از عَطا خشنود گردی و آن ضَعیفان از خَطا
دیو از دیوی فرو ریزد هَمی در عهدِ تو
آدمی را خاصه با عشقِ تو کِی ماند جَفا
پس بگفتش اِی مُحمد مِنت از ما دار از آنک
نیست دارالمُلک مِنت های ما را مُنتَ ها
نه تو دُرّی بودی اَندر بَحرِ جسمانی یتیم
فضلِ ما تاجیت کرد از بهرِ فَرقِ اَنبیا
نِی تو راهِ شهرِ خود گُم کرده بودی زِ اِبتدا
ما ترا کردیم با هم شهریانت آشنا
غرقهء دریای حیرت خواستی گشتن وَلیک
آشنایی ما بُرونت آورد ازو بی آشنا
بی نَعمتِ خواست کردن مَر ترا تلقینِ حِرص
پیش از آن کَانعام ما تَعلیم کَردت کیمیا
با تو در فَقر و یتیمی ما چه کردیم از کَرم
تو همان کُن اِی کَریم از خلقِ خود با خلقِ ما
مادری کُن مَر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کُن سایِلان را طعم شان گردان وَفا
نعمت از ما دان و شُکر از فَضلِ ما کُن تا دهیم
مَر ترا زین شُکرِ نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبانِ خود ثنایی گُوی ما را در عَرب
تا زبانِ ما ترا اَندر عَجم گوید ثَنا
آفتابِ عَقل و جان ؛اقضی القضاة؛ دین که هست
چون قضای آسمان اَندر زمین فرمانروا
آن سرِ اَصحاب نُعمان کز پیِ کسبِ شَرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدلِ او نشگفت اَگر در زیرِ چرخ
شخصِ حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیمِ او بر بوستان دین نَجُست
شاخِ دین نشو بود و بیخ سُنت بی نَما
در حریمِ عدل او تا او پدید آید به حُکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کَهربا
تا بگفت او جَبریان را ماجرای اَمر و نَهی
تا بگفت او عَدلیان را رَمزِ تسلیم و رضا
باز رَستند از بیانِ واضحش در اَمر و حُکم
جبری از تعطیلِ شرع و عدی از نفی قضا
این کمر زِ ؛ایاک نعبد؛ بَست در فرمانِ شَرع
وان دِگر تاجی نهادِ از ؛یفعل الله مایشا؛
اِی بَنانتِ حاجب اَندر شاهراهِ مُصطفا
وی زبانت نایب اَندر زخمِ تیغِ مُرتضا
هر کجا گامِ تو آمد اِفتخار آرد زمین
هر کجا عدلِ تو آمد اِنقیاد آرد سَما
سِیف حقّی از پیِ آن سِیف حقّ آمد روان
مفتیِ شرقی از آن مشرق شدست اَصلِ ضیا
مفتیِ شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتیّ و دگر مَقتدا
بلکه سلطان مفتیِ شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبُود روا
هم قرینی علمِ دین را همچو فکرت را خِرد
هم نشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذُکاء
چون تو موسی وار بر کُرسی بر آیی گُویدت
عیسی از چرخِ چهارم کِی مُحمد مَرحبا
جانِ پاکانِ گرسنه علمِ تواند از دیر باز
سفره اَندر سفره بنهادی و در دادی صَلا
لطفِ لفظت کِی شناسد مردِ ژاژ و تَرِهات
؛من و سلوی؛ را چه داند مردِ سیر و گُندنا
هر که از آزارِ تو پرهیز کرد از دست رَست
راست گفتند این مثل ؛الا حتما اقوی الدوا؛
مالشِ دشمن ترا حاجت نیفتد بهرِ آنک
چاکری داری چو گردون کُش همی دردِ قَفا
هر شَقی کز آتشِ خشمِ تو گردد کام خشک
بر لبِ دریا به جانش آب نفروشد سَقا
لافِ ؛نحن الغالبون؛ بسیار کس گفتند لیک
؛غالبون؛شان گشت ؛آمنا؛ چو ثَعبان شد عَصا
زرقِ سیماب و رَسن هرگز کجا ماندی بجای
چون بر آید ناگه از دریای قدرت اِژدها
گه طلب کُن بی سراجِ ماه در صحرای خُوف
گه طلب کُن بی مزاجِ زُهره در باغِ رَجا
ماه را آنجا نبودی کُو ترا گوید که چون
زُهره را آن زَهر نبُود کُو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اَندر خلا
شو که زیبا پَروریدَت کردگار اَندر مَلا
اِی زِ تو اِعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی زِ تو اِسلافِ تو ظاهر چو زآصف بر خَیا
باز یابی آنچه اِیزد کرد با تو نیکویی
هم در این صودت که گفتی صورتِ این ماجرا
این نه بس کاندر اِدای شُکرِ حقّ بر جانِ تو
دعوی اَنعامِ او را ؛واضحی؛ باشد گُوا
روز و شب در عالمِ اِسلام، عِلم و حلمِ تست
آن یکی از آلِ عَباس این دِگر زِ آلِ عبا
گر چه روزی چند گشتی گردِ این مشکین بَسات
گر چه روزی چند بودی گردِ این نیلی غَطا
همچنان کَاندر فضای آسمان مَطلقی
صورتست این دار و گیر و حَبس و بند اَندر قضا
نی به عِلم و حِلم تو سُوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطفِ یَزدانی نخواهد شد جدا
اِی همه اَعدای دین را اَندرین نیلی خراس
آس کرده زیرِ پَر فطنت و فَرّ و دَها
باز تاب اَکنون عنانِ هم سوی آن اِقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اَکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کِت کُند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کِت کند رای اِقتضا
نِی زِ قصدِ حاسدانَت در بدایت شهرِ تو
بر تو چونان بود چون بر آلِ یاسین کَربلا
نِی زِ اوّل دوستانت را نبُودی با تو اُلف
نِی چنان گشتی کنون کز خطبهء چین و خَتا
از برای مهرِ چهره جان فزایت را همی
بر دو چشمِ مردمان غیرت بُود مردم گیا
نِی کنون از لطفِ رَبّانی همه اِقلیمِ شَرع
از تو خُرم شد چه بر داوودیان شهرِ سَبا
نِی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عَجب
نِی تو رَه گُم کرده بودی در بیابانِ ریا
آن چنانت رَه نمود اِیزد به پاکی تا شدند
خرقه پوشانِ فلک در جَنبِ تو نا پارسا
نِی تو در زندانِ چاهِ حاسدان بودی ببند
هم نشینِ ذل و غریبی هم عنان رَنج و عِنا
نِی خدا از چاه و بندِ حاسدانت از روی فَضل
بر کشید و برنشاندَت بر بَساطِ کِبریا
بی پدر بودی ولیک اَکنون چنانی کَز شَرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بَد گُویت کنون بی روی تو
نه همی در دل بِهی بیند نه اَندر جان بَها
اِی یتیمی دیده اَکنون با یتیمان لطف کُن
وی غریبی کرده اَکنون با غریبان کُن وَفا
؛الفلق؛ می خوان و می دان قصد این چندین حَسود
؛والضحی؛ می خوان و می کُن شُکِر این چندین عَطا
اِی مرا از یک نَعم پیوسته با چندین نَعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بَلا
شُکرت اَر بر کوه بر خوانم به یک آواز، من
از برای حرصِ مَدحَت صد همی گردد صدا
شعرِ من نیک از عَطای نیک تست اِیرا که مرغ
هر کجا بِه برگ بیند بِه بُرون آرد نَوا
قربتِ تو باز هستم کرد در صحرای اُنس
شربتِ تو باز مَستم کرد در باغِ صَفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عَجب نَبُود از آنک
آمدست این از پیمبر ؛طائف الحج الغنا؛
وَر چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مَدیح
اِی بَدا گر جانِ ما را اُفتد از مَدحت بِدا
مانده اَم مَخمورِ آن شَربت هنوز از پار باز
پای سُست و سر گِران این از طَمع آن از حَیا
دِی به دِل گفتم که این را چیست دارو نزدِ تو
گفت دِل داروی این نزدیک من ؛منهابها؛
تا کُلاه از روح دارد عاملِ کُون و فَساد
تا قَبا از عَقل دارد قابلِ عِلم و بَقا
فرق و شخصِ دشمنت پوشیده بادا تا اَبد
هم به مَقلوبِ کُلاه و هم به تَصحیفِ قَبا
باد بر خوانِ وجودت روز و شب تَصحیفِ صیف
باد بر جانِ حَسُودت سال و مه قلبِ شِتا
عالم از علمِ تو چونان باد کَز مادر صَبی
خلقت از خلقِ تو چونان باد کَز گُلبن صَفا
خَلعت و اِحسان شاعر سُنتِ هم نام تُست
باد زِاِحسان تو زین سُنت (سنایی) را سنا
- دوشنبه
- 29
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 16:6
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
ابراهیم سنایی
ارسال دیدگاه