تضمین از فروغی بسطامی
گفتا شه شهیدان کآمد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوه گاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوحِ سینه خوردم
پیغامِ وصلِ جانان آن تبر را شمردم
جز لطفِ او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راهِ او سپردم
سر با هزار منّت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سر وفاقم
جز راستی نبینی در طبعِ بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
تخمِ وفایت ای دوست تا من به سینه کِشتم
مهرِ عیال و فرزند یکسر زِ سر بِهِشتم
به هر حصول بیعت با کوفیانِ زِشتم
نامِ تو برده می شد تا نامه می نوشتم
روی تو دیده می بود تا دیده می گشادم
چون منصبِ شَهادت من اِختیار کردم
دل از وطن بریدم ترکِ دیار کردم
در کربلا رسیدم پا اُستوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اوّل به سر رسیدم آخر زِ پا فتادم
شکرِ خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالوا بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترکِ رضای خود را
با هر قضیه خوشدل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزمِ جانان هر کس که راهبر بود
در پیشِ تیرِ مُحنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دَهرِ پُرخطر بود
طرحِ نووی (فروغی) می ریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
- دوشنبه
- 29
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 16:30
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
صامت بروجردی
ارسال دیدگاه