دیرگاهی است پناهندهء این درگاهم
بَلکه عمری است که خاکِ رهِ این خرگاهم
گر چه در هر نفسی کالبُدم می میرد
به امیدِ تو بُوَد زنده، دلِ آگاهم
گاهی از ذُوقِ لبت، لاله صفت می شکُفم
گاهی از شوقِ قَدَت، شَمع صفت می کاهم
گر برانی زِ درم، از همه دَرویش تَرم
ور بخوانی به برم، بر همه شاهان شاهم
گر بوَد خشمِ تو، در خطّهء خاکم، ماهی
ور بوَد مِهر تو، بر قُبّهء گردون، ما هم
پرتویی گر زِ تو تابد به من ای چشمهء نور
شجرِ سینهء سینا و لِسانُ اللّهم
طورِ نُور است به اشراقِ تو ما را ظُلمات
خضرم، ار سایهء لطفِ تو بوَد همراهم
گر زِ چاهِ غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسفِ مَملکتِ مصرم و صاحب جاهم
تیشهء ریشه کنِ قهرِ تو را من کو هم
کهربای نظرِ لطفِ تو را من کاهم
بستان دادِ من از طالعِ بیداد گران
ورنه در خرمنِ گردون زند آتش، آهم
تیره و تار شد از دودِ دلِ آیینه، فکر
ترسم آن آینهء حُسنِ جهان آرا، هم
(مفتقر) خاکِ رهِ گوشه نشینِ درِ توست
بهرِ او گوشهء چشمی، زِ شما می خواهم
- سه شنبه
- 30
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 20:57
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمّدحسین غروی اصفهانی
ارسال دیدگاه