جز به بوی تو مَشامِ دل و جان؛ عاطر نیست
خاطری کز تو فَراغت طَلبد؛ خاطر نیست
سالکی را که دل از کف نَبَرَد جذبهء شُوق
گر چه عمری به سُلوک است؛ وَلی سائر نیست
دیده ای را که بُوَد جز به تو هر سو نظری
به خدا در نظرِ اهلِ نظر؛ ناظر نیست
مرغِ دل در قفسِ سینه که سینای تو نیست
گر چه دستانِ زَمان است؛ وَلی ذَاکر نیست
دلِ اربابِ حضور و هوسِ حُور و قُصور
حاش اللّه که چنین همّتشان؛ قاصر نیست
هر که در دامِ تو اُفتاد؛ بگردید خَلاص
عشق را اوّل اگر هست؛ ولی آخر نیست
دل به معمورهء حُسنِ تو بُوَد؛ آبادان
گر چه از باده خراب است؛ ولی بایر نیست
(مفتقر) را مگر از بندِ؛ تو آزاد کنی
بال و پَر بسته، چه پَرواز کند؛ قادر نیست
- چهارشنبه
- 31
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 12:23
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمّدحسین غروی اصفهانی
ارسال دیدگاه