آن یارِ لاله رو گر، ما را نمی نوازد
سَهل است، از چه ما را، چون شَمع می گُدازد
دل آب شد زِ هجرش، دیگر چسان بسوزد
اُمّیدِ وصلِ او نیست، تا با غمش بسازد
عمری است در نیازم، در پای سَروِ نازَم
تا کِی نیاز آرم، تا چند او بنازد
غیر از نیازمندی، از بندگان نشاید
جانا تو نازنینی، ناز از تو می بَرازد
ای یکّه تازِ میدان، در عرصهء مَلاحت
آهسته تا که عاشق، جان در رَهت ببازد
ترسم زِ گَردِِ راهت، هم کس نشان نیابد
وَر چون سمندِ گردون، اَندر پی ات بتازَد
گر (مفتقر) دَهد جان، در پای نازنینت
سر تا به اوجِ کِیوان، از شُوق بر فَرازد
- چهارشنبه
- 31
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 12:26
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمّدحسین غروی اصفهانی
ارسال دیدگاه