اَبُوتُراب مکان در دلِ تُراب گرفت
غبارِ غم همه دامانِ نُه قُباب گرفت
کَواکبِ عَلوی را نظام شد بر هم
چو در سپهرِ ولا چهرِ آفتاب گرفت
حسن جَمالِ حسن را به روی باب نهاد
جهان زِ قُربِ مَه و مهر اِنقلاب گرفت
اسیرِ خاک شد آن شیرِ حقّ، که در گهِ رَزم
به پنجهء اَسدی سر زِ شیرِ غاب گرفت
به روی خاک نَهاد ای اَسف جمال الله
رُخی که خدّ زِ خونِ سرش خَضاب گرفت
زِ دست داد جَهان شیر مردِ شیر افکند
دَمِ سرور و شَعف تودهء کَلاب گرفت
فرو نشست زِ گُلدسته نَغمه های علی
سکوت مَحض به خود عالمِ خراب گرفت
زِ عرش مأذنه مَقطوع شد اَذانِ علی
دگر خموشیّ جاویدِ آن جناب گرفت
علی دو دیده فرو بست و شد به سوی بَقا
زِ جمعِ مردمِ بی چیز خورد و خواب گرفت
زِ فرش نالهء زینب به گوشِ عرش رسید
زِ دیده ریخت گُلِ، صورتش گُلاب گرفت
یقین به روزِ جَزا در اَمان بود (تائب)
هر آنکه دامنِ پاکِ ابُوتراب گرفت
- چهارشنبه
- 31
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 13:9
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
صادق تائب
ارسال دیدگاه