اعوذبالله چون شیطان ز شیطان رجیم
بعد بسم الله رحمن الرحیم
بنت قطب وحی پرگاروجود
مهبط پیک عفاف و کان جود
ذروه حق را ملیک ذوالقدر
دخترخیرالبشر مام پدر
هیکل دین را مصور در وقار
غایت تقوا و ظل گردگار
دیده اش رشک گلستان عصیر
لیک سیر از دیدن چرخ اثیر
زیرپایش آسمان اتلال و گرد
یک قدم می هشت و گیتی می نورد
طایرقدس آشیان کبریا
قاف ایمان حقیقت را هما
در قطابش خسرو خاور نهان
حجر وی مهد منیر آسمان
درضمیرش سر جانی خفته بود
درنگاهش آسمانی خفته بود
جعد او غارتگر دنیای دل
جعد نی سرحلقه غوغای دل
همچو شمعی از شرر بی تاب شد
ذره ذره پای ظلمت آب شد
ازشگفتی طبع من پیچد عنان
بوی زلفش را شنیدم سرگران
بانوی علیا مکین حورا خدم
شمع بزم آفرینش مه شیم
چون نویسم مدح آن افرشته خو
آب دریا کی بگنجد در سبو
عقل را اینجا دگر یارا نماند
پرده افتاد و حجابی جا نماند
الله الله پرده اسرار سوخت
یا زنی بین در و دیوار سوخت
وای از آندم گوهر عصمت شکست
رشته در عفاف از هم گسست
اهرمن وش حمله سوی خاتمی
این نشاید خواند فعل آدمی
پشت در مام خلیل الله بود
سوی دیگر فرقه گمراه بود
مه به برج نقره پاشی شد رصد
فارغ از ثور و جدی ،دلو و اسد
از غریو و قیل وقال خاکیان
پشت در لرزان تن افلاکیان
آب و آتش را بهم آمیختند
بر در میخانه هیزم ریختند
زاهدانی که جبین افروختند
باب خلوتگاه قدسی سوختند
خرمنی که خوشه چینش عشق بود
سوخت اندر آتش چرخ کبود
بر خلیل آتش گلستان شد ولی
سوخت زهرا وه ندانم یا علی؟
باغ یغما گشت و بلبل در شتاب
گل به دیگ خار یکسر شد گلاب
از مهیب نار آل بو لهب
قدسیان خواندند حمال الحطب
در پی الغاض بیعت ای عجیب
شعله شد بر بضعه طاها نصیب
آن میان در گلشن آل ودود
بطن گل گهواره یک غنچه بود
کس بهار آن گلستان را ندید
خارمسمار آن گل و آن غنچه چید
از شکاف گنجه عشق و امید
دانه دانه در احمر می چکید
امت بدعهد احمد یا احد
سرو پالیز ورا کردی خضد
تاکه بانو مست جام یا رشد
نوش جان دیگرش دشوارشد
زان سبب جارو کش میخانه را
خواند تا یاری کند مستانه را
دید نزدیک است کاندر قهقرا
پوستین گردد ز چلتارش جدا
یاعلی گویان به آه قلب ریش
منتشایش را فکند از دوش خویش
تکیه ای بر سینه دیوار زد
یک گره بر حلقه زنار زد
کرد آویزان ز در کشکول خود
(هرچه شد بین در و دیوارشد)
آمد آن جاروکش اما سینه سوخت
دیده را بر دیده می خواره دوخت
وه چه جاروکش که بودی از دلیل
جارویش از جنس بال جبرئیل
ظاهرا جاروکش میخانه بود
باطنا پیردوصد فرزانه بود
بر خمارین نرگسش صبح و مسا
گرد بیت وحی بودی توتیا
کیمیا در آستینش مختفی
لیمیا بر زیر پایش رفرفی
دیدکثرت در نزاع وحدت است
وحدتی مستغرق اندر کثرت است
یافت گر دستش نگیرد لاعلاج
میشود خاموش عصمت را سراج
ظلمت آندم در خور باور نبود
نور در مشکوه حق دیگر نبود
ذره سا بر سوی مهر جان شتافت
دیگر آن خماره را مدهوش یافت
پرده داری باید اینجا راز را
سوز دل اکسیر بادا ساز را
شدچو ساقی را ز خمارش خبر
گو نماند از طاقت و یارا اثر
تا قدم بر صحنه بهبوهه هشت
صبر از دست یداللهی بهشت
دید یکسو نخل عصمت سرنگون
سرنگون اما کنار جوی خون
سوی دیگر در گنج مستتر
برملا غلطیده الله پشت در
در مکان نور از جور زمان
لجه ظلمات اسکندر عیان
بوی خاتم برده گویی اهرمن
آن سلیمان ناشناسان زمن
تا مسجل گشت صبر و سلم شاه
مفلسان کردند روزش را سیاه
بسته شددستی که بودی هرزمان
برسر عرشی و فرشی سایبان
کافران می بست دستی را که حق
داده بودش رمز نظم نه طبق
دست یزدان تا به بند آماج شد
موسی از طور سنین اخراج شد
بهربیعت زاهدان ذوالعنید
سوی مسجد روح مسجدمیکشید
ساجدان قبله ی افسون وگل
پشت خود کردند برمحراب دل
گشت تا آبستن گنج حلیم
چشم حق زایید بس در یتیم
برحریم ایمن بنت رسول
حوریان کردند بر غبرا نزول
لاینام الله گویان صف به صف
در قفای شاه اقلیم شرف
هریکی با شهریار مستطاب
از تسلی داشتی فصل الخطاب
درمیان های و هو های پلید
گوش حق آوای ربانی شنید
یافت آن آوا بگوشش آشناست
اینچنین آوا زسوی کبریاست
درمیان دود،ابیض پوش ها
درکنار خم چنان مدهوش ها
پرفشان پروانه سا بر گرد شمع
در طواف آخرین شمع جمع
هریکی با ده زبان اسرار گو
همچو طوطی بآینه بد روبه رو
گفته هایم وه ملامت بار شد
درنهان ماندن دگر دشوارشد
فرش دود و آتش کفار دین
آنزمان شدمهبط روح الامین
دید استادش به بند افتاده است
شیریزدان بر کمند افتاده است
در اشک از چشم روحانیش ریخت
تاروپود شهپرش ازهم گسیخت
گوشه چشمی بسوی خانه دوخت
من نمیدانم چه دید آنگونه سوخت
اینقدر دانم به چشم خونفشان
دید خون از میخ باب حق روان
یارب این مطلب چسان معنا شود
عالم معنا نه در معنی بود
اتصال راز اگر با خامه باد
نی حجابی ماند و نی انقیاد
کافران دین را به مسجد میکشید
روی خاک تیره زهرا می خزید
فضه آن هنگام زاکسیر بلا
در مقام صبروهمت شدطلا
پس بجان دربوته درد بتول
آب گشت و شعله را آمدقبول
گشت دیو از خاتم عفت به دور
شد به بالین ملیک قصر نور
گفت کای قندیل نورافروز عرش
بی فروغ افتاده ای بر روی فرش
ای سراج روشنی بخش عفاف
وی همای عصمت اقلیم قاف
ای مصابیح خدایی را ضیا
وی صفای صفه بزم لقا
اینهمه چون شمع غم سوسومزن
خیز بانو راز بر پستو مزن
اینهمه چون شمع غم سوسومزن
خیز بانو راز بر پستو مزن
آفتابت شد دلیل آفتاب
اوفتاداندر کسوف اضطراب
دیده ی طاهایی آندم بازشد
غمزه اش گویای صدها رازشد
بوی یار دلنوازش را شنید
لیک اورا منظر چشمش ندید
گفت اینسان با کنیز خویشتن
چون شد آخر کار بلبل با زغن
از جفای گنبد دوار چرخ
قطب دین را گشت کج پرگارچرخ
کثرتی شد روبه رو با وحدتی
دست وحدت در طناب کثرتی
مصدرمستور نص هل اتی
گو کجا افتاد از کلک قضا
داد پاسخ فضه کای ماه حجیز
تکیه ای بر من ده و از جای خیز
آسمان بوسد تن مجروح تو
قالبا،بستاند دشمن روح تو
روح تو ای بس مجردبودو هست
زان سبب بر قید(سلم)داددست
سربرهنه بی ردا آشفته مو
برکشیدندش به بیت حق عدو
تا کلام فضه بر اینجا رسید
باره خونش جوش کردی در ورید
مه مصمم شد برون آید ز ابر
تا بتابد در فراسوهای صبر
ترک عقرب کرد و رو بر ثور کرد
زهره و ناهید از خود دور کرد
در یمینش آن سهیل بی قرار
مضطرب گویی سهایش در یسار
ماه آندم سوی ثور انداخت راه
کس ندیده دو ستاره نزد ماه
ماه آندم سوی ثور انداخت راه
کس ندیده دو ستاره نزد ماه
الغرض زهرا به مسجد پا نهاد
آتش اندر خرمن هستی فتاد
- شنبه
- 3
- مهر
- 1400
- ساعت
- 19:59
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه