اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام
این عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است
دید شاه دین که سلطان هداست
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را بنای سرکشیست
آب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش در سر است
مستیاش از دیگران افزونتر است
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او، از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهر پاش کرد
تا نیارد سر حق را فاش کرد
«هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند»
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان رهزن دل آمدی
کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنهها داری به سر
راست بهر فتنه قامت کردهای
وه کزین قامت، قیامت کردهای
نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
همچو چشم خود ز قلب من متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز
حائل ره مانع مقصد نشو
بر سر راه محبت، سد نشو
پشت پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار
هر چه غیر از اوست سد راه من
آن بت است و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر توست
مانع راه محبت، مهر توست
چون تو را او خواهد از من رونما
رونما شو جانب او رو نما
بیش از این بابا دلم را خون مکن
زاده لیلا مرا مجنون مکن
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که با یک دل نمیگنجد دو دوست
- یکشنبه
- 4
- مهر
- 1400
- ساعت
- 15:48
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ارسال دیدگاه