آخرین لحظه های عمرش بود
خیره میشد به در به سمت علی
ابر چشمش لبالب از باران
چشم او خیس غصه بود و ولی
او جلوتر ز اتفاق نفاق
کوثرش را به زیر پا می دید
دور دست علی طناب ستم
دخترش را به زیر پا می دید
زیر لب گفت... بودم آنجا کاش
لحظه ی حمله کردن اوباش
به علی با اشاره می فرمود
یاعلی عهده دار زهرا باش
گوییا پیش چشم های ترش
آن اراذل لگد به در می زد
در که افتاد روی فاطمه اش
وقت رفتن لگد به سر می زد
بین گریه دو چشم خیسش را
سمت پهلوی فاطمه می دوخت
درِ آتش گرفته را می دید
فاطمه بین شعله ها می سوخت
از جگر ناله می زد و می سوخت
می زند دست خویش را به جبین
دلش آتش گرفته از غصه
شده گریان برای سقط جنین
- یکشنبه
- 2
- آبان
- 1400
- ساعت
- 11:48
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمد حبیب زاده
ارسال دیدگاه