بر درگه تو آبرویی من ندارم
حرفی حضورت درخور گفتن ندارم
پرونده ام تیره تر از شب های درد است
درنامه ی خود نقطه ای روشن ندارم
جز آستانت برکجا رو آورم من
رویی اگرچه بهر برگشتن ندارم
سیل سرشک من دلیل شرمساری است
درمحضرت جز ناله وشیون ندارم
تقوا لباس میهمانان تو باشد
افسوس دربزم تو پیراهن ندارم
با رأفت ومهرت نگاهم می کنی باز
با آن که من هرگز چنین دیدن ندارم
دارم خدایی که رحیم است وغفوراست
شکی به قدر یک سرسوزن ندارم
جز گوهرمهر علی وآل عصمت
رهتوشه ای در لحظه ی مُردن ندارم
غافل مشو ازنفس خود هرگز«وفایی»
بدتر زنفس خود دگر دشمن ندارم
- یکشنبه
- 4
- اردیبهشت
- 1401
- ساعت
- 18:3
- نوشته شده توسط
- احسان مشفق
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه