• دوشنبه 3 دی 03

 محمدرضا سروری

بلای جانی -(آب بلای جانی)

1023
3

بلای جانی -(آب بلای جانی)

بلای جانی

 

آب بلای جانی

به سینه می سوزانی

سرود غم می خوانی

درد مرا می دانی

رقیه می گریانی

سراب هر عطشانی

******

آه ای آب روان دردِ تشنه لبان برده تابِ تنِ سقا

زخمه از دل و جان تا اعماق نهان خورده در گذر دریا

 

چه خوش خرامانی ، در این بیابان ها

تو می روی امّا ، به دور عطشان ها

خروش امواجت ، به دیده می بینم

سکوت طفلان را ، چگونه برچینم؟

 

آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد

سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد

 

آب بلای جانی

******

آه این درد گران طفل بسته زبان دیدم فتاده بود از پا

در هر پیر و جوان حسرت مانده عیان طاقت بریده بود از نا

 

دو دیده می دوزم ، به موج مواجت

به سینه می سوزم ، میان امواجت

کنار آب خوش ،  فتاده غمگینم

نمی خورم از آب ، عوض نشد دینم

 

آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد

سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد

 

آب بلای جانی

******

آه از جور خزان دست ظلم زمان آتش زده به سر تا پا

بیداد و الامان از نای عاشقان دارد به گوش جان آوا

 

نه العطش کاهش ، نه خیمه آرامش

ستم در این سامان ، گرفته افزایش

دو دیده ها بر ره ، به چشم دل بینم

نشد مراد دل ، به رنگ تسکینم؟

 

آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد

سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد

 

آب بلای جانی

******

آه ای خاک بلا  دشت کرب و بلا  ظالم شکسته دل ها را

در سوگ باغبان اندوه بی کران ماتم نشسته گل ها را

 

به غنچه ای تنها ، چه می توان گفتن؟!

شکوفة غم ها ، به سینه بشکفتن

چکاچکی خونین ، جدال شمشیرست

صدای پای آب ، سرود تبخیرست

 

آب روان را تشنه لبان را حسرت لب ها شد

سوزش گرما در دل غم ها باعث تب ها شد

 

آب بلای جانی

******

  • جمعه
  • 3
  • تیر
  • 1401
  • ساعت
  • 19:48
  • نوشته شده توسط
  • نخل بی سر

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران