من از این روزگار بی وفا بدجور دلگیرم
من از کوفه، من از کرب و بلا بدجور دلگیرم
من از مردی که برد انگشترت را سخت بیزارم
من از تیری که آمد بی هوا بدجور دلگیرم
از آنکه نیزه میزد پیکرت را جای خود اما
از آن پیری که میزد با عصا بدجور دلگیرم
از آن که پیش چشم بچه ها میبرد با لبخند
به روی نیزه ها رأس تو را بدجور دلگیرم
سرم را میشکست ای کاش اما حرمتم را نه
من از این زجر بی شرم و حیا بدجور دلگیرم
درون تشت بودی و به روی تخت می خندید
من از مهمانی نامردها بدجور دلگیرم
- شنبه
- 8
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 16:52
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محمود یوسفی
ارسال دیدگاه