به نیزه های روی تنت ميشود نظر نکنم؟
ز دیده بوسی رگهات میشود حذر نکنم؟
نمانده پيرهنت دشمنت به غارت برد
چگونه بعد تو احساسی از خطر نکنم؟
ببوسمت که دلم لااقل خنک بشود
مرا مجاب کنى لب به آب تر نکنم؟
ببخش خواهر خود را زبان نفرینم
گرفته کاش نگیرد کمی اثر نکنم؟
به روی نیزه ای و پا به پات می آیم
روا نبود که بی تو شوم سفر نکنم؟
ببین که خواب ندارد تنش پر از زخم است
رقیه گفته نیایی شبی سحر نکنم؟
به جان خریده ام ای جان بناست آغوشم
پناه دخترکانت شود سپر نکنم؟
قدم خمیده ولی ذوالفقار خواهم شد
بگیر دست مرا کوفه را خبر نکنم؟
شاعر:عفت نظری
- سه شنبه
- 25
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 13:1
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه