دیدم سر بابای خود را روی نیزه
با چشم گریان کرده ام رو سوی نیزه
دیدم تن صد پاره اش را زیر مرکب
دیدم سر تل می زند بر سینه زینب
دیدم که نیزه در تنش خم کرده بودند
قلب حرم را مملو از غم کرده بودند
دیدم سر عمامه اش دعوا گرفتند
شمشیر و نیزه در دهانش جا گرفتند
دیدم که صحرا تر شد از خون گلویش
بی سر شده یک لشکر افتاده به رویش
دیدم سری که بوسه گاه مصطفی بود
گاهی به نیزه گاه زیر دست و پا بود
دیدم که قاتل مست از گودال می رفت
بر پهلویش میزد لگد خوشحال میرفت
دیدم که پیراهن ندارد بر تن چاک
دشمن فرو کرده تنش را در دل خاک
دیدم که خولی می برد سر را به یغما
در پیش چشمان من و از بین زن ها
دیدم که انگشتر ندارد ساربان برد
دیدم لب چاکش پیاپی خیزران خورد
در چشمم اقیانوس اشکی بر ملا هست
بر این چنین داغی بمیرم هم روا هست...
- چهارشنبه
- 2
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 9:29
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محمد حبیب زاده
ارسال دیدگاه