• پنج شنبه 1 آذر 03

 حسن لطفی

شهادت حضرت امام سجاد(ع) -( آنقدر داغ بود از تب که )

215


آنقدر داغ بود از تب که
آب اگر بود بر لبش می‌سوخت

احتیاجی نبود بر آتش
خیمه هم داشت از تبش می‌سوخت


درد را چاره‌ای اگر بکند
چه کند با غمِ پریشانیش

نیست آبی که دستمالی خیس
بگذارند روی پیشانیش


خویش را می‌خورد ، ندارد جان
قوَتی نیست جز تقلا حیف
یک به یک می‌روند یاران و
چاره‌ای نیست جز تماشا حیف


بارها شد به دست بی جانش
پرده‌ی خیمه را به بالا زد
شاهدِ مقتل همه ، هربار
 به سرِ خویش دستِ خود را زد


دید از خمیه روی یک نقطه
لشکری را که بی هوا می‌ریخت
دید در بین راه تا به حرم
چقدر اکبر از عبا می‌ریخت


بین بستر نشست در خیمه
زد به سر با دو دست در خیمه
تا صدای برادرش آمد
کمرِ او شکست در خیمه


باز هم پرده را کناری زد
قاسمش بود و سنگ باران بود
یک یتیم و هزارها ... می‌دید
لحظه‌ی  پایکوبی سواران بود


ناله‌ی دختران به او  فهماند
دستهایی میان راه اُفتاد
دید از خیمه خواهرش غَش کرد
مادری بینِ خیمه‌گاه اُفتاد


پرده را زد کنار و گفت  ای وای
حرمله آمده گلو بزند
او خجالت کشید وقتی دید
پدرش رفته است رو بزند

بی برادر شدن چه حسی داشت
کمرش را دو مرتبه خَم کرد
تشنه‌ای بود یک سپاهی که
هرچه آورده بود دَرهَم کرد

چند باری فقط برای وداع
پدرش بوسه‌اش زد و برگشت
دید در قتلگاه خولی را
سمت گودال آمد و برگشت

او گرفت از عصا که برخیزد
تا پدر تکیه داد بر نیزه
او زمین خورد تا حسین اُفتاد
داد می‌زد بجای سرنیزه

گرد و خاکی بلند شد  فهمید
آخرش شمر با سنان آمد
غم ناموس دارد او یعنی
عمه‌اش هم  نفس زنان آمد

عمه  فریاد می‌زند  که نزن
چکمه بردار احترامش کن
چقدر کُند می‌بُرد تیغت
زیر و رویش نکن تمامش کن

* *

خیمه‌ای که نگاهبانش بود
ناگهان سوخت بر سرش اُفتاد
بعد از آن سی و پنج سال آقا
ناله می‌زد که مادرش اُفتاد....

  • چهارشنبه
  • 2
  • شهریور
  • 1401
  • ساعت
  • 15:58
  • نوشته شده توسط
  • محدثه محمدی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران