می سوخت از شراره ی زهر و توان نداشت
کاری که جعده کرد ، ز دشمن گمان نداشت
خون دلی که در همه ی عمر خورده بود
بهر خروج ، راه دگر جز دهان نداشت
می خواست چونکه دست تاسف زند به هم
بی تاب گشته بود و دگر آن توان نداشت
عمری شنید طعنه و تهمت از این و آن
راهی جز این برای رهایی از آن نداشت
غلطان به خاک حجره شد و آن زمان دگر
جز آه سینه سوز و دل خونفشان نداشت
می خواست تا که لب به سخن وا کند ولی
حرفی به غیر خون جگر بر زبان نداشت
بر غربتش نشانه اگر طشت خون نبود
این بس که بین خانه ی خود هم امان نداشت
در زندگی به طالع او غم سرشته بود
آنکه ستاره ای به هفت آسمان نداشت
آوارگی ببین و غریبی که روز غم
یک یار با وفا حسن در جهان نداشت
- شنبه
- 12
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 9:48
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه