این کوچه های شهر,غم را تازه میکرد
یاد همان روزی که اینجا مادر افتاد
یاد همان روزی که مادر زخم خورد و...
گوشواره اش چند تکه شد دور و بر افتاد
وقتی زمین افتاد از این زهر کینه
چشمش به سمت قبه ی پیغمبر افتاد
روی زمین جسم خودش را میکشید و
خود را رساند و در میان بستر افتاد
خون جگر میریخت,خواهر ناله میزد
در گوشه ای از خانه ی او خواهر افتاد
دست برادر را نگاهی کرد,ای وای...
حتما به یاد روضه ی انگشتر افتاد....
- شنبه
- 12
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 9:58
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
یاسین قاسمی
ارسال دیدگاه