• جمعه 2 آذر 03


وقت آن است شوم یک سر و گردن بیرون

3041
1

وقت آن است شوم یک سر و گردن بیرون
روح را یک دو سه ساعت کشم از تن بیرون
نه فقط صاف شدن اول و پایان ره است
میزند آینه از خود به شکستن بیرون
نفی و اثبات در این بزم در آغوش همند
جز به مردن نشود خلق ز مردن بیرون
حیف از این نام که بر بخیه فروشان دوزند
چاره ی زخم بُوَد از کفِ سوزن بیرون
جگر شیر در این بادیه اول شرط است
گر تو مردی به درون آی و اگر زن بیرون
نگذارم که کسی خرج کند نامم را
گر بیایند خلایق همه با من بیرون
صحبت خویشم و گوش خود و ادراک خودم
من طبیب خود و درد خود و تریاک خودم
جگر سنگ در آن است ترک بر دارد
جگر میوه در آن است که لک بردارد
غیر از این اشک نماند سر غربال فلک
گر به اعمال من خسته الک بردارد
گُلرخان خام جمالند و جهان خام طمع
گر علی از سر این سفره نمک بر دارد
داغ احسان تو بر صفحه ی پیشانی اوست
هر که از خاک درت آب خنک بردارد
کفر ، صد مرتبه خوب است از آن پیشانی
که کسی از قدمت از سر شک بردارد
ذکر رایج ، شبِ میلاد علی هست حسین
تا لبم معنی"یا لیت معک"بردارد
فطرس از دیده ی عشاق نخواهد افتاد
گر زمین را چو سماوات ، ملک بردارد
شیشه ی رنگی مارا به عقیقت بپذیر
ما اگر پر خش و خطیم به ما خرده مگیر
 سر در آورده ای از کار همه یعنی چه؟
رفته ای برسر دیوار همه یعنی چه؟
همه جا صحبت آن ابروی پیوندی توست
بسته ای تیغ به کشتار همه یعنی چه؟
فرصت صُنع ندادی به کسی غیرخودت
آخر ای حضرت معمار همه یعنی چه؟
نرگست خواب ز چشمان خلایق برداشت
بس کن ای دولت بیدار همه یعنی چه؟
سر راهت دو سه تا پیرهن تازه بخر
شب عید است برایم کفن تازه بخر
آب و جاروی ِ در ِدیده به اقبال تو بود
راستش این که دلم نیز به دنبال تو بود
سجده بر پای تو در زُمره ی تعقیبات است
حمدالله که نمازم همه پامال تو بود
گر نمیداشت به مستأجری ات رهن ابد
عشق، محتاج به تمدید سر سال تو بود
شیر یعنی تو که درسلطه به اطراف قُرُق
راه شیری کف دست تو و اطفال تو بود
شکر الله که مذاقم سر ِکیف است هنوز
این هم از مرحمت دیده ی سر حال تو بود
تک درختی است به جنت که به مُلکیّت توست
زیر آن نافله ای چند به منوال تو بود
سیبی از تک شجر خویش به احمد دادی
چیدن فاطمه در رتبه ی اکمال تو بود
دور آن بقعه که پرواز ملک موزون است
هر که برداشت سر ازپای علی مدیون است
هر کجا پای نهی میوه ی لب می روید
بوسه بر پای تو ای دوست عجب می روید
همه اسباب به یک کُن فَیَکونت بسته است
اصلاً انگار ز فکر تو سبب می روید
چیست در خاک نجف ای بت شیرین که هنوز
هر درختی که بکارند رطب می روید
در شب زلف تو اُمّید نجاتی دارم
شعله ی طور اساساً دل شب می روید
به سمر قند چه حاجت که ثمر شکّر هست
در نجف نیشکر از نهر رجب می روید
خاندانت همه از خُرد و کلان در کارند
شجره نامه ات انگار ز رب می روید
شب میلاد تو حتی من ِعاصی شادم
خار این بادیه در فصل طرب می روید
عاشقان تو ندارند کرامت جز مرگ
بر لب آب حیات تو ادب می روید
سر برآورده غمت از دلِ سلمان چون تاک
گویی از مملکت فارس، عرب می روید
آب شمشیر تو هر جا که کند طغیانی
گر به رحمت گذرد نیز غضب می روید
تو طلب کار منی جلب مرا زود بگیر
نکنم هیچ فراری،تو بیا زود بگیر
باده ی چشم تو مردافکن و بس پر زور است
مست در تور تو افتاد اگر، مستور است
هر که تیغ از تو خورد تشنه ی زخمی دگر است
آب شمشیر تو ای کان ملاحت شور است
اشک، دست از مدد عشق نشوید با مرگ
آن که بر کشته ی خود گریه کند منصور است
تیغ بگذار و دو رکعت به قتیلت بگزار
ذبح تقطیع تو چون بیت خدا معمور است
شام میلاد تو شامی است که مه کامل شد
ماه کامل نتوان گفت چرا مشهور است
خیل خُدّام تو را عشق، بنی قنبر خواند
غیر از این هر که بخواند، ز بصیرت دور است
دل، دو نیم است و فتاده نجف و کرب و بلا
گر به یک جا نشود جمع دلم، معذور است
دست و پا کرده ام از گریه بساطی که مپرس
مرده ام تا که رسیدم به حیاطی که مپرس
ناز کم کن که مرا تاب و توان این همه نیست
یغ بگذار که جولان جهان این همه نیست
کرده ای باز فراهم ز چه رو لشگر حُسن
سختی کشتن صیدی نگران این همه نیست
لبت ارزانی من باد که بیدارم کرد
شکر صبحدم و خوابِ گران این همه نیست
اشک ما با همه شوری چه نباتی دارد
هیچ جا خُرّمی آب روان این همه نیست
دست و پا کرده ای از خلق خودت بازاری
جوری جنس کسی بین دُکان این همه نیست
دم به "یا" ماند وَ هر بازدم ما "هو"یی است
هرقدر کار کند،ذکر زبان این همه نیست
نامه ی عودت مارا به سر کار بزن
طول درمان من ِ سوخته جان این همه نیست
من اگر خسته شوم چای نجف مینوشم
یا کمی باده ی آغشته به کف مینوشم
عشق چون در لب تو ذکر و بیانش افتاد
مصطفی با لب تو کار لبانش افتاد
یعنی از قاری قرآن به لب اکرام کنید
پس به روی لب تو مُهر نشانش افتاد
چون حسین تو بنا کرد به قرآن خواندن
باز شد تا لب او ، چوب به جانش افتاد
آنقدر زد که مسیحی به محمد رو کرد
نور دندان شه اندر دل و جانش افتاد
دختران بر سر پنجه به تماشای پدر
همه دیدند که دندان ز دهانش افتاد
دست بسته همه بر گِرد پدر حلقه زدند
سیم ها بود که بر کام گرانش افتاد
آن که برداشت سر از طشت، رباب است رباب
گفت زین معنی با خویش که خواب است رباب
شاعر:محمد سهرابی

  • یکشنبه
  • 17
  • دی
  • 1391
  • ساعت
  • 13:6
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران