پیرمرداین قبیله حال و روزش زار بود
آسمان روے سرش انگار که آوار بود
دست هایش بسته شد مانند جَدِّ اطهرش
قسمتش رفتن میان کوچه و بازار بود
نیمه شب بود و کسے این صحنه ها را هم ندید
با وجود این دلش بشکسته از اغیار بود
دشمنش بر مرکب و آقا پیاده مے دوید
در نفس هایش نشانِ یڪ در و دیوار بود
باز هم بے حرمتے شد..بر عزیز فاطمه
صادق آل محمد سینه اش پر بار بود
ناسزاها گفته شد در قصر بر این دلربا
زاده ے ختم رسل از گفته ها بیزار شد
اینمصیبت حال ما را هم دگرگون کرده است
پیرمرد این قبیله حال و روزش زار بود ..
- دوشنبه
- 28
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 16:31
- نوشته شده توسط
- احسان مشفق
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه