از زبان امام حسین...
پلک ها را باز کن.. بابا یتیمان آمدند..
پلک ها را باز کن.. بابا یتیمان آمدند..
کاسه های شیر در دست و به درمان آمدند
چهره ها وحشت زده باشد ز فرط بیکسی
یک نگاهی کن ببین بابا....پریشان آمدند
باز هم دست نوازش بر سر اینها بکش..
حلقه ی ماتم زده با آه سوزان آمدند...
نان و خرمایی بده شاید نمک گیرت شوند
بچه های کوفی اند و باز بی نان آمدند
قدر نشناسند گویا این جماعت.. کلهم..
گرچه گریانند می بینم که خندان آمدند
می زنند پای سر فرزند تو... لبخندها..
گرچه که امروز با چشمان باران آمدند
گوییا می بینم ای بابا که زینب دخترت
همره یک عده ای در شهر.. مهمان آمدند
گوییا می بینم این طفلان دور از معرفت
با بد و بیراه.. اطراف اسیران آمدند...
کن سفارش بچه هایم را به این نوباوگان
پلک خود را باز کن بابا.. یتیمان آمدند
- دوشنبه
- 28
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 16:52
- نوشته شده توسط
- احسان مشفق
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه