کوچه ها سوت وکور و دلتنگ اند
شب لباس عزا به تن دارد
چشم های به خون نشسته ی چاه
مثل ابر بهار می بارد
کوچه خالی است از عبور کسی
که امید شب فقیران بود
چشم بر راهِ مرد کیسه به دوش
سفره ها نیز خیس باران بود
آنکه تا اوج بُرد دستانش
معنی واژه کرامت را
سوخت مانند شمع بیت المال
تا که برپا کند عدالت را
گرچه رفته ولی نخواهد ماند
بعد از او دیده ی یتیمان، تر
بعد از این دوش خسته حسن است
وارث کیسه های نانِ پدر
گاه شد میزبان مسکین و
گاه در بین عرش مهمان بود
مرد بی باک روزهای نبرد
نیمه شب مرکب یتیمان بود
گریه های شبانه او را
چشم پر اشک ماه می داند
راز خون گریه های هر شب را
دل پر خون چاه می داند
آنکه در فکر کوفیان بود و
بی وفایی ز کوفه دید فقط
آن غریبی که نان و خرما بُرد
در عوض ناسزا شنید فقط
در دلش مشعل هدایت داشت
کشته جهل آن جماعت شد
خار در چشم و استخوان به گلو
رفت و از هر چه بود راحت شد
کودکی ناله می زند که چرا
مرهم دردها نمی آید؟
پنج، شش شب گذشته مادرجان
پدرم پس چرا نمی آید؟
تا نبیند به چشم، بابا را
بر لبش خنده جا نمیگیرد
عادت کودک یتیم این است
نیمه شب ها بهانه میگیرد
نیمه ی شب، بهانه، دلتنگی
آه از غصه های طفل یتیم
گریه کن ها مقدمه کافیست
بر یتیم حسین گریه کنیم
بر یتیمی که غصه او را
غیر زینب کسی نمیداند
بعد از این بیت ،روضه را دیگر
روضه خوان خرابه میخواند
عمه آیا پدر خبر دارد
دیگر از زندگی دلم سیر است؟
این سفر کِی تمام خواهد شد
چقدَر انتظار دلگیر است
عمه ،شرمنده وقت خواب است و
خسته ای از سوالِ پشتِ همم
بعد از این،چند تا بخوام او
میرسد تا کند مرا بغلم
همه، انگشت های دستم را
تا به امشب شمرده ام عمه
تو بگو تا به چند بشمارم؟
تا بیاید که مُرده ام عمه
نه! ،ولی او اگر که بابایِ
مهربانِ من است می آید
دیدمش بین خواب، میدانم
دل من روشن است می آید
اگر آمد ز معجرم پرسید
میشود جای من جواب دهی؟
اگر از رنگ صورتم پرسید
تو به بابای من جواب دهی
اصلا عمه چگونه باید بافت
گیسویی را که سوخته دیگر
چه غم از اینکه غارتش کردند؟
چه نیازی دگر به آن گل سر؟
جلوی در سر و صدا شده است
نکند باز زجر آمده است
روی این گونه ام نخوابیدم
از شبی که به صورتم زده است
منکه حرف از غذا نیاوردم
چیست در آن طبق که می آرند
مثل تشت طلای مجلس صبح
شاید ایندفعه باز سر دارند
سر که آمد بروی دامانش
گره از مشکلات او وا شد
ضجه ای زد تمام شام گریست
روضه ای در خرابه برپا شد
آه بابا چقدر عوض شده ای
مثل من زیر دست و پا بودی؟؟!
بوی نان میدهی چرا اینقدر؟
صورتت سوخته، کجا بودی؟
نان و خرما عذابمان میداد
ما که خود اسوه کرم بودیم
سرِ بازار جای زنها نیست
تا عمو بود محترم بودیم
بدنت کو، کجاست دستانت؟
تا بگیری مرا تو در آغوش
رفت روضه به سمت گودال و
روضه خوان خرابه شد خاموش...
- دوشنبه
- 28
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 17:28
- نوشته شده توسط
- محمد حسین عزیزی
- شاعر:
-
علی اکبر نازک کار
ارسال دیدگاه