مدهوش میشد کوچه با عطر عبایت
با هر قدم گل میشکفت از ردّ پایت
همسایه نه، یک شهر نه، اصلاً جهانی
میبُرد نان از سفرۀ بیانتهایت
حتی برای دزدِ خانه، ماه بودی
روشن شد آن شب قلب او با روشنایت
وقتی برای درد دشمن هم دوایی،
کی میشود درمانده باشد آشنایت؟
پر دادهام امشب به یاد تو دلم را
تا گوشهای از صحن پاک سامرایت
**
از ظلمها عمری دلت خون بود، آری
آن زهر، مرهم شد برای دردهایت
لبها به هم میخورد با سوز مناجات
میسوختی در ربّنای بیصدایت
عمری دلت با روضهها در کربلا بود
در روز آخر حجره شد کربوبلایت
- چهارشنبه
- 5
- بهمن
- 1401
- ساعت
- 10:59
- نوشته شده توسط
- فاطمه سرسخت
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه