شهی که بُد به لطافت، چو برگ گل، جگرش
شرر به جان و دل افروخت، خصم بدگهرش
دهم امام هدی، نور چشم ختم رسل
که روز، کرد چو شب، روزگار، در نظرش
ز کینۀ متوکل، چه رنجها که ندید
چه گویم آنکه چها آمد از جفا به سرش
گهی به گوشۀزندان و گه خرابه مکان
گهی رسید از آن بد گهر غم دگرش
گهی بهمجلسخودخواندش آن ستمگستر
که تا دهد، همه آزار و خون کند، جگرش
دریغ و درد که انگور زهر آلوده
خوراند از ستم آن کینهخواهِ بد سیَرش
فتاده بود به بستر، قرین رنج و ملال
کنار بسترش آمد به صد فغان پسرش
به دامنش سر بابا گرفت و با دل زار
پسر، نگاه همی کرد، بر رخ پدرش
ببست رَخت و برفت از جهان بهسوی جنان
شکشت پشت پسر تا بشد پدر ز برش
برای آنکه عزا گیرد از غمش زهرا
صبا مگر به مدینه دمی برد خبرش
«صفا» چو بندۀ درگاه خسرو دین است
ز باغ عمر همین بس بود، نکو ثمرش
- چهارشنبه
- 5
- بهمن
- 1401
- ساعت
- 13:0
- نوشته شده توسط
- فاطمه سرسخت
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه