ديدم آن نور كه بر نيزه چنان مي تابد چون چراغي به شب تير عيان مي تابد
مي روم تا برسم دربر آن بيمارش
خجل از او شده ام ازعطش بسيارش
قافله راه به شام دگري مي بيند
دل من بردردروازه سري مي بيند
مانده ام سخت عجب تا كه رسد بر بازار عقده اي بسته گلوي من بيچاره زار
اي فداي گل روي تو و امت باشم
هرچه دارم ز تو دارم كه غلامت باشم
يا حسين اسم توراباز به يادم دادند عاشق نام تو هستم كه مرادم دادند
هم حسين و حسن و خاتم و زهرا را من دوست دارم هم علي شافع فردا را من
(قائم) ار باز سخن هاي مشوش گفتي او بداند كه چه از دلبر دلكش گفتي
- دوشنبه
- 11
- اردیبهشت
- 1402
- ساعت
- 19:13
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه