• جمعه 2 آذر 03


نوربرنیزه

423

ديدم آن نور كه بر نيزه چنان مي تابد چون چراغي به شب تير عيان مي تابد
مي روم تا برسم دربر آن بيمارش
خجل از او شده ام ازعطش بسيارش
قافله راه به شام دگري مي بيند
دل من بردردروازه سري مي بيند
مانده ام سخت عجب تا كه رسد بر بازار عقده اي بسته گلوي من بيچاره زار

اي فداي گل روي تو و امت باشم
هرچه دارم ز تو دارم كه غلامت باشم
يا حسين اسم توراباز به يادم دادند عاشق نام تو هستم كه مرادم دادند
هم حسين و حسن و خاتم و زهرا را من دوست دارم هم علي شافع فردا را من
(قائم) ار باز سخن هاي مشوش گفتي او بداند كه چه از دلبر دلكش گفتي

  • دوشنبه
  • 11
  • اردیبهشت
  • 1402
  • ساعت
  • 19:13
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران