کنج خرابه بابا ،تنها و بی قرارم
چندی است بی تو بابا،افسرده گشته حالم
از آن زمان که رفتی،دیگر غمین و زارم
مانند یک کبوتر،بشکسته پر و بالم
سیلی به روی من زد،نگفت که بی گناهم
یک گوش و گوشواره،هدیه به تو نگارم
خوش اومدی بابا جون،به کنج این خرابه
بیا ببین دخترت،شب ها کجا می خوابه
چرا موهات خاکیه،خون چشات از چیه
این رگ های بریده،یا جای نیزه چیه
بابام رو سر بریدن،زمانی که تشنه بود
سرش به روی نیزه،انسانیت کجا بود
بابا بیا ببین که،خرابه خونۂ ماست
مجلس و بزم شراب،محفل روضۂ ماست
این بچه های شامی،منو بازی نمی دن
می گن بابا نداری،دل به دلم نمی دن
می خوام بگم بچه ها،بیاد که بابام اومد
همونی که می گفتم،تاج سر من اومد
بابا برات حرف دارم،از اون غروب تاریک
از خارهای مغیلان،فرار تو شب تاریک
خیمه های شما رو،یکی یکی شعله زد
عقدهاش و با سیلی،یکی یکی به ما زد
اون ساربون بابا جون،چکار تو قتلگاه کرد
انگشت و انگشتری،چه کاری با شما کرد
بابا منو ببر چون،از این زمونه خسته ام
دیگه طاقت ندارم،دل به دل تو بسته ام
منو ببر بابا جون ،با پهلوی شکسته ام
سه ساله ام ولیکن،پیرم و خیلی خسته ام
ساقی دیگه نگو از،مصائب سه ساله
مهدی صاحب زمان،اشک عزا می باره
- دوشنبه
- 26
- تیر
- 1402
- ساعت
- 21:30
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رسول چهارمحالی
ارسال دیدگاه