من آن شمعم که آتش بسکه آبم کرده، خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس گل برایش میبرند و من
بجای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است این آب بر کامم نمینوشم
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد
بجان مادرت، هرگز کفن بر تن نمیپوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم
اگر گاهی رها میشد ز حبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت میکرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خندة دشمن
من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم
نگاه نافذت با هستیام امشب کند بازی
گه از تن میستاند جان گه از سر میبرد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست «میثم» را
غلام خویش را گرچه گنه کار است، نفروشم
- سه شنبه
- 27
- تیر
- 1402
- ساعت
- 16:21
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه