• سه شنبه 15 آبان 03


عید غدیرخم -(ساقی بریز باده مرا هی به‌ساغرا)

178

ساقی بریز باده مرا هی به‌ساغرا
هی شعله زن به جانم و هی بر دل آذرا

زان باده‌ای که خورد از آن باده جبرئیل
تا شد امین وحی خداوند اکبرا

زان باده‌ای که آدم از آن توبه‌اش قبول
زان باده‌ای که نوح شد از وی مبشّرا

زان باده‌ای که قطره‌ای از وی به جام ریخت
گلشن نمود آذر، بر پور آذرا

زان باده‌ای که موسیِ عمران ز جرعه‌اش
در دست او عصا شده درّنده اژدرا

زان باده‌ای که عیسی مریم چو خورد از آن
مستانه شد مصاحب خورشید انورا

مور اَر خورد شود چو سلیمان به حشمتا
سازد تمام ملک جهان را مسخّرا

این باده چیست دانی؟ یا سازمش بیان
کز دل رود قرار و برد هوشت از سرا

مقصود من ز باده بود حبّ مرتضی
سرّ خدا علی،‌ اسدالله حیدرا

هی‌هی،کنون که عیدغدیرخم است،‌«قُم»!
خم خم بیار باده، نخواهیم ‌ساغرا

اندر غدیر خم خبر آمد ز کردگار
بر مصطفی که ای به همه خلق مهترا

البتّه باید این دم حق را کنی عیان
یعنی کنی علی را بر خلق ظاهرا

در نصب وی بکوش که آنی‌ست امر حق
می‌باید از جهاز شتر ساخت منبرا

بر دست گیر دست یدالله و گو به خلق
کین بر شماست سید و مولا و سرورا

برگو به مؤمنان همه شادی کنید باز
بر کوری دو  چشم حسود بد اخترا

بندم زبان خامه ز تفسیر این سخن
گو بس بود مفصّل و دفتر محقّرا

یک ذرّه از محبت حیدر به روز حشر
با جرم انس و جن همه گردد برابرا

حبّ علی اگر به دل کافر اوفتد
گردد شفیع، یکسره بر اهل محشرا

بر حنظل از محبت حیدر شود قرین
شکّر شود چو حنظل و حنظل چو شکّرا

کمتر سخای او به جهان، رزق ممکنات
کمتر عطای او به جزا، حوض کوثرا

بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی‌ام تو را وُ نه منکر به داورا

در حیرتم خدا به چه می‌شد شناخته
گر شخص کاملِ تو نبودش مظهّرا

هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرِّ کردگاری و هم عین داورا

باشد کتاب فضل تو چندین هزار باب
یک باب او بیان شده در باب خیبرا

وصف تو نیست رجعت خورشید آسمان
مدح تو، نِی دریدن در مهد اژدرا

با یک اشاره شیر فلک بر دری ز هم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ و چنبرا

حکم قضا به امر رضای تو برقرار
کار قدر به امر تو گردد مقدّرا

بی‌حکم تو نمیرد، یک‌نفس، در جهان
بی امر تو نزاید یک طفل مادرا

بی اذن تو نبارد یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا

بی امر تو نریزد یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یک مو ز پیکرا

بی یاد تو نجنبد جنبنده‌ای ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده‌ اخگرا

یک شمّه‌ای ز خُلق تو هر هشت باغ‌خلد
یک ذرّه‌ای ز نور تو این هفت اخترا

یا مظهر العجائب و یا مرتضی علی
خواندن تو را به یاری از هرچه بهترا

هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی!
فریاد رس تو ما را فضلاً لِقنبرا

شاها! امیدوار چنانم که خوانی‌ام
از سُلک چارکران و غلامان آن درا

بعد از ثنا به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب، شهید به‌ خون غرق پیکرا

لب تشنه بود بر لب شط فرات بود
آب فرات یکسره‌اش مهر مادرا

بی‌کس حسین،غریب حسین،بی‌نوا حسین
نه مادرش به سر،نه پسر،نی برادرا

اما برادرش سر و دستش ز تن جدا
عباس تشنه کام علمدار لشکرا

اما پسر که بود شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا

کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ،‌ چه اکبر چه اصغرا

اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و  زر و زیب و زیورا

زن‌های بی‌برادر و و اطفال بی‌پدر
یک‌یک سرِ برهنه، ‌نه چادر نه معجرا

زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا

  • سه شنبه
  • 27
  • تیر
  • 1402
  • ساعت
  • 16:33
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران