باز به دل روی علی نقش بست
بر دل من عشق رخش بُرد دست
ای علی ای عشق ز عشقت خراب
پرتوی از جام رخت نک بتاب
منتظر جلوهء جانانه ام
جلوهء نما باز که دیوانه ام
نیست جهان غیرِ نمی از یَمَت
زنده، کسان از نفس و از دَمَت
تا نَفَست کن فیکون گفته است
مریم و عیسی ز دَمَت گشته هست
هستیِ عالم همه از هستِ توست
قدرت مردان همه از دستِ توست
دستِ ازل تا گِل و آبت سرشت
بی مَثَلت کرده و نابت سرشت
آنکه سرشتش به تو اقرار کرد
سجده به ذاتِ حقِ دادار کرد
دارْ رُوان از درِ تو رفته اوج
خون به رگش از عطشت کرده موج
هر دمِ مردی که به میدان بریخت
آن اَلَکِ تنگ ولای تو بیخت
آنکه عَلَم غیرِ ولایت فِراشت
خنجر باطل زد و دل را شکافت
- یکشنبه
- 15
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 13:9
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
مختار وطن پرست
ارسال دیدگاه