پابه پای من و دل عرش عزا میگیرد
میکشم آه و دل آینه ها می گیرد
بر دلم ، حسرت یک بوسه و میدیدم از او
بوسه ها تیر جدا ، نیزه جدا میگیرد
چه کنم وقت تماشای تنِ پامالش
دست اشک آمده و چشم مرا می گیرد
سر زانو کمکم کرد که کم کم برسم
روضه ی مرگ من اینجاست که پا میگیرد
یک عبا دارم و یک دشت گل پاشیده
مگر این باغ در این باغچه جا میگیرد
آخرین لحظه صدایش جگرم را سوزاند
دلم از خاطره ی یا ابتا میگیرد
پهلویش زخم شده ، سینه ی او مجروح است
این هم ارثی است که از مادر ما میگیرد
- سه شنبه
- 17
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 0:36
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
میثم مومنی نژاد
ارسال دیدگاه