دل نمیدانم چه شد، دلبر نمیدانم چه شد
سر نمیدانم چه شد، پیکر نمیدانم چه شد
مظهـر اللهاکبر، شبه پیغمبر که رفت
حال اهل بیت پیغمبر نمیدانم چه شد
اولین شیر بنیهاشم که عزم رزم کرد
گشت میدان عرصۀ محشر، نمیدانم چه شد
تا علی آمد به میدان، باز هم سر باز کرد
کینههای کهنه از حیدر، نمیدانم چه شد
اسب ره گمکرده جای بازگشتن تا خیام
رفت سمت مسلخ لشکر، نمیدانم چه شد
هرکسی با هرچه دستش بود، میزد ضربهای
زیر تیر و نیزه و خنجر نمیدانم چه شد
غربت یک شیر زخمی بین صد کفتار، آه
دورهاش کردند و من دیگر نمیدانم چه شد
او که سر تا پا غنیمت بود افتاد از فَرَس
زیر دست قوم غارتگر نمیدانم چه شد
رشتۀ تسبیح اعضای علی از هم گسست
سرگذشت پیکر اکبر نمیدانم چه شد
زیر نعل تازه میآید چرا بوی گلاب؟
از نزاکت غنچۀ پرپر نمیدانم چه شد
پارههای پیکر او در عبا هم جا نشد
آنچه باقی مانده بود آخر نمیدانم چه شد
عاقبت خورشیدِ سر بر قلۀ نی شد، ولی
ماجرای آن تنِ بیسر نمیدانم چه شد
قافله رفت و بدن ماند و بیابان، تا سه روز ...
این سه روز اما همان بهتر نمیدانم چه شد
- سه شنبه
- 17
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 0:41
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمود حبیبی کسبی
ارسال دیدگاه